سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازی رانندگی

داشتم رانندگی می کردم . یه نفرکنارم نشسته بود که تجربش تو رانندگی از من بیشتر بود و می دونستم حواسش به رانندگی منه. اولش می خواستم بدون توجه به اون، رانندگی همیشگیم رو بکنم. اما دیدم نمیشه، چون همه حواسش به کار های من بود. منم  خیلی مراقب بودم اشتباهی نکنم .  تمام اصول رانندگی رو رعایت می کردم و مراقب بودم تموم چاله چوله های تهرون رو که تا دیروز تو همشون می افتادم رو رد کنم. خلاصه شش دونگ حواسم به این بود که بهترین رانندگی رو داشته باشم. تو مسیر برگشت همش به این موضوع فکر می کردم چرا ما تو زندگیمون اینطوری رفتار می کنیم؟ تا وقتی کسی با ماست طوری رفتار می کنیم مثل این که آدم خیلی خوبی هستیم. اما تا می بینیم کسی حواسش به ما نیست همون آدم قدیمی میشیم. گاهی با وجود این که می دونیم خداوند از رگ گردن به ما نزدیکتره و تمام مدت حواسش به ماست و تمام حرکات ما رو زیر نظر داره بازم هر کاری دوست داریم می کنیم.  شایدم نمی دونیم و فکر می کنیم که می دونیم!!! ببینید، حضور یک نفر تو ماشین کنار من باعث شد حرکت اون لحظه من فرق کنه و به نوعی مراقبت من بیشتر شده بود. پس چطور میشه که حضور خداوند تو زندگی ما حس نمیشه یا خیلی کم رنگه؟  یک لحظه خودتون رو جای من بزارین و فکر کنین جای اون کسی که کنار دست من نشسته بود یک فرد مهمی کنارتون نشسته و مراقب رفتار شماست و داره با شما به این متن نگاه می کنه. آیا همون رفتاری رو می کنین که الان دارین انجام میدین ؟ صادق باشیم.


نوشته شده در  سه شنبه 85/12/8ساعت  10:11 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                                 

                                                    بازی کلام

شنیدم یه دانشمند ژاپنی در مورد تأثیر کلام روی مولکول های آب آزمایش هایی انجام داده. اون نشون داده که کلمات زیبا می تونه کریستال های آب رو زیبا کنه، و کلمات نازیبا می تونه اون ها رو از حالت منظم و زیبا خارج کنه. مثلا کلمه دوستت دارم یا متشکرم آب رو زیبا می کنه و کلمات ازت متنفرم یا الفاظ امری اون رو زشت می کنه. خوب برام جالب بود که کلمات می تونن چنین تأثیری روی مولکول ها بزارن.اگه کلمات بتونن چنین تأثیری روی مولکول های آب بزارن، پس ممکنه روی هر چیزی تو محل زندگیمون اثر بزارن .

وقتی کلمه متشکرم می تونه چنین تأثیری روی آب بزاره ببین نام خداوند چه تأثیری می تونه روی مواد غذایی داشته باشه. شنیدین میگن زمان خوردن غذا بسم الله بگین این کلمات می تونه مواد غذایی رو که می خوریم زیبا کنن.  یا می گن به تلویزیون نگاه نکنین، یا صحبت نکنین، تمام این کارها می تونه به نوعی در مواد غذایی که مصرف می کنیم اثر بزاره و اون ها رو تغییر بده.

حتی کلماتی که در طول روز استفاده می کنیم هم در اطراف ما تغییراتی رو ایجاد می کنن.تا حالا فکر کردین در طول روز از چند کلمه استفاده می کنیم؟ یا چه الفاظی رو به کار می بریم؟ اگه ازمون بخوان تکرارشون کنیم، آیا قادر هستیم اون ها رو به یاد بیاریم؟ اگه کلمات چنین تأثیری روی محیط میزارن، پس چرا ما نسبت به بیان اون ها آگاه نیستیم؟ وقتی اون ها می تونن محیط زندگی ما رو عوض کنن و اون رو زیباتر کنن، چرا ما به اون ها توجه نمی کنیم؟ تا حالا شده یکی بهتون بگه فلان حرف که فلان سال به من زدی من رو خیلی اذیت کرد، که تا به حال فراموشش نکردم. بعد ما میگیم وا !!!!! کدوم حرف رو میگی ؟حتی به یاد نداریم که چه حرفی زدیم. چه برسه به اینکه به تأثیرش روی دیگری فکر کنیم. 

صدف وار گوهر شناسان راز             دهان جز به لولو نکردند باز

 


نوشته شده در  سه شنبه 85/11/24ساعت  12:22 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                                               

                                                                                  بازی ردپا

نمی دونم تا به حال وقتی برف زیادی اومده،کوه رفتین یا نه ؟ نکته ای که در کوه پیمایی باید رعایت بشه اینه که، چون ارتفاع برف زیاده، با هر قدم ممکنه پا داخل برف فرو بره و قدم بعدی دچار مشکل بشه. این نوع حرکت کردن بسیار سخته، بهترین روش اینه که سرپرست گروه اولین قدم رو محکم برداره و بقیه گروه، پا جای پای سرپرست بزارن. اینطوری هم مسیر مشخص میشه، هم حرکت آسون میشه. در حقیقت کار مشکل و قدم های مشکل برای سرپرسته و بقیه گروه به راحتی با قدم های مطمئن جا پای سرپرست میزارن. این یه قانونه، که تو کوهپیمایی باید رعایت بشه. تو کولاک و طوفان کوه تنها گروهی به قله می رسند، که از این قانون پیروی کنند. یه نکته بسیار مهم در این برنامه ها داشتن بلد راهه. کسی که چندین بار این مسیر رو رفته و تو کوه گم نمیشه. دیگران به اون اعتماد می کنند و جا پای اون میزارن، تا به قله برسند.چند وقت پیش چنین برنامه ای داشتیم و گروه اول که بلد راه بود، به حرکت در اومد و بعد گروه ما با کمی تاخیر شروع به حرکت کرد. در ابتدای مسیر همه چیز خوب بود چون ما با کمی فاصله پا جای پای گروه بلد میذاشتیم، و با وجود طوفان و کولاک مشکلی نداشتیم. اما بعد از مدتی به علت های بسیاری حرکت گروه کند شد، و از گروه پیشتاز عقب موندیم. چون کولاک بود با تاخیر ما، رد پاها زیر برف پنهان شد و ادامه مسیر بدون رد پا، احتمال گم شدن رو تو اون سرما در پی داشت. حالا بمونه که تو اون برنامه به قله نرسیدیم و از همون رد پاهای خودمون برای برگشت استفاده کردیم. اما توی راه من همش به این موضوع فکر می کردم که تو مسیر الهی هم هممون کوه نوردیم و بلد های راه مسیر رو دارن به آهستگی طی می کنند. بهترین راه اینه که از ردپای اونا استفاده کنیم تا به مقصد برسیم. ضامن رسیدن به قله حرکت در رد پاهاست.البته میشه هر مسیر دیگه ای رو انتخاب کرد. اما، یا باید مسیر رو بشناسی! یا اینقدر زمان و آذوقه داشته باشی، که هی آزمون و خطا کنی. مشکل بزرگ اینه که اونا راه رو باز کردن و نشون میدن، اما ما اگه حرکت نکنیم تو این طوفان رد پاها شونو گم می کنیم و تو این راه دیگه برگشتی نداریم و موندن تو مسیر مساوی مرگه!!!!! تو مسیر برگشت خیلی حس بدی داشتم که نتونستم به قله برسم، اونم فقط به خاطر کمی کند عمل کردن. تو زندگی چه حسی پیدا می کنیم اگه در بین مسیر بمونیم و ندونیم که از کجا باید بریم.

یکی از این رد پاها عاشوراست .


نوشته شده در  چهارشنبه 85/11/11ساعت  5:16 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                                                          

                                                                     بازی سکوت

رو صندلی بیمارستان نشسته بودم. روبروم عکسی رو دیوار نصب بود. حتماً همتون این عکس رو بارها دیدین. درست زیر عکس چند نفر مشغول صحبت بودند. خیلی سعی می کردم حرف هاشون رو نشنوم. ولی اینقدر بلند صحبت می کردن، که نمی شد نشنید. طرف دیگه راهرو یه نفر داشت با موبایل صحبت می کرد. چند تا صندلی اونطرف تر یه پیرمرد داشت بیماریشو واسه یه خانومی توضیح میداد. یه پسر بچه با مزه هم بود که فکر کنم حوصله اش سر رفته بود . 35 بار طول این راهرو رو دوید( دقیقاً شمردم ) و صدای پاش همه سالن رو گرفته بود. هر از گاهی پرستار هم می اومد و یه ساکت باش می داد و می رفت.بعد، یه سکوت چند دقیقه ای حاکم می شد و دوباره روز از نو ...  زل زده بودم به عکس و از خجالتم هیچی نمی گفتم. هر چند که حرفی نمی زدم اما درونم غوغایی بود. اینقدر ذهنم شلوغ بود، که اگه یه بلند گو میذاشتن، همه تو بیمارستان سرسام می گرفتن.

در اندرون من خسته دل ندانم که کیست     که من خموشم و او در فغان و غوغاست

داشتم به سکوت فکر می کردم ولی در درونم نمی دونم با کی حرف می زدم. من با اون حرف می زدم یا اون با من. نمی دونم چرا این همه پراکنده حرف می زد. این همه موضوع یکجا و با هم. ای بابا اصلاً کی دعوتش کرده بود، که این همه حرف می زد. انگار من این وسط نقشی نداشتم. مگه من نباید بگم ساکت دیگه حرف نزنه ؟ پس چرا داره ادامه میده؟ فکر کنم بهتره صدامو بلند کنم شاید ساکت بشه. ولی تو بیمارستان جاش نبود. بعداً  حسابشو میرسم. باز خوبه تو بیمارستان یه پرستاری هست که هر از چند گاهی یه سکوتی ایجاد می کنه. ولی مثل اینکه این داخل خبری از قانون نیست . از کسی حساب نمی بره. فکر کنم بهتره یکی از این عکس ها رو بخرم اون تو نصب کنم. شاید عمل کنه. شنیدم میگن تا ساکت نباشی صدای باد رو نمی شنوی، صدای رودخانه، بارون،... خوب با این همه سرو صدا که من نمی تونم این صداهارو بشنوم ! شنیدم میگن سکوت بالاترین عبادته. پس اینطور که معلومه من نمی تونم بهترین عبادت رو انجام بدم نمی دونم به چه زبونی ازش خواهش کنم یه چند دقیقه ساکت بشه تا منم بتونم  بشنوم هستی به من چی میگه.

 


نوشته شده در  جمعه 85/10/29ساعت  1:33 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

 

                             

                                                  

بازی فرصت

چند وقت پیش با یه گروهی رفته بودم کوه. بچه ها توی یه صف منظم حرکت می کردند، من نفر آخر بودم. در کل مسیر به این موضوع فکر می کردم، که نفر آخر بودن چه حسی داره؟ من آخرین نفری بودم که به مقصد می رسیدم، برای انجام هر کاری نوبت من دیرتر از همه بود. فکر می کردم حتی زمان من هم با ابتدای گروه یکی نیست. اون ها چیز هایی رو می دیدن که من بعد از گذشت چند ثانیه اون رو می دیدم. من زمان بیشتری برای تو مسیر بودن داشتم و فرصت من بیشتر از دیگران بود. تو همین فکر بودم که سرپرست گروه اعلام توقف کرد و اومد انتهای صف ایستاد و گفت: بر می گردیم. شوکه شده بودم یه دفعه همه چیز عوض شد، حالا من ابتدای گروه بودم و تمام فرصت هایی رو که فکر می کردم دارم از دست رفته می دیدم. درست زمانی که فکرش رو نمی کردم نوبت من شده بود!!!

 تو زندگی هم همینطوره، همیشه فکر می کنیم اونایی که جلوی ما هستن، نوبتشون زودتر میرسه. فکر می کنیم اون هایی که سرطان دارن یا 80 70 سال سن دارن، نوبتشون زودتر از ماست.اما ممکنه بگن حالا برگردید و اینجاست که ما اول صفیم. دیگه تموم اون فرصت هایی  رو که فکر می کردیم داریم،  از دست دادیم . و زمانی برای جبران اون نداریم. بعضی وقت ها از خودم می پرسم الان کجای صفم؟ شما کجای صف هستین؟

حضرت علی (ع) می فرمایند:  فرصت ها مانند ابر ها می گذرند

 


نوشته شده در  دوشنبه 85/10/18ساعت  9:42 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                                                              

                                                                               بازی گجت

چند وقت پیش داشتم کارتن کارآگاه گجت رو می دیدم. این کارتن مدت زیادیه که پخش میشه و تو خیلی از کشور ها دوبله شده و به نمایش در اومده و حتی از روش فیلمش رو هم ساختن ولی هنوز جذابیت خودش رو از دست نداده. چه چیزی باعث موندگاری یه موضوع میشه ؟

 در واقع هر چیزی که واقعی باشه، و به حقیقت زندگی ما نزدیکتر باشه، تأثیر گذاریش بیشتره.

اگه دقت کرده باشین در کل داستان های این کارتن همیشه سگه و دختره بدون اونکه عمو گجت بفهمه، در پشت صحنه کار های اصلی و مهم رو انجام میدن .یعنی اصل کار رو اون ها انجام میدن و درست زمانی که همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه، رئیس پلیس پیداش میشه و دست برقضا همه موفقیت ها به نام گجت ثبت میشه . این قصه تو همه قسمت های کارآگاه گجت تکرار میشه. موضوع داستان عوض میشه ولی این صحنه ها همیشه ثابت هستند. و گجت هیچوقت نمی فهمه که کسی براش این کار ها رو انجام داده و فکر می کنه خودش همه این کار ها رو کرده . همیشه یه کسی هم به نام کلاه وجود داره، که تو همه خراب کاری ها دست داره و اون یه موجودی با هویت نا معلومه که  عامل خراب کاری هاست.

تو دنیای ما هم همینجوره. همیشه یکی پشت صحنه وجود داره، که همه کار ها رو انجام میده بعد موفقیتش رو به نام آدما می زنند. اون  تمام اسباب و وسائل رو کنار هم قرار میده ، وشرایط رو طوری فراهم می کنه که ما کاری رو انجام بدیم ، و بعد اون رو به اسم خودمون ثبت کنیم . از کار های بزرگ گرفته تا کارهای کوچیک. از کشف یک قانون فیزیک و ساخت یک فیلم گرفته تا نوشتن کلمات تو وبلاگ شخصی. همه این کارها به نام اشخاص ثبت میشه، بدون آنکه بدونیم عامل اصلی کیه .در واقع خیلی وقت ها از پشت صحنه و کارگردان اصلی صحبتی نمیشه.

چند بار پیش اومده که تو دلمون قند آب شده که دیدیم و بلاگمون منتخب شده یا تعداد پیام هامون زیاد شده و یا کاری کردیم که پیش خودمون فکر کردیم چه کار بزرگی کردیم. کی می خواهیم این کار ها رو به نام صاحب اصلیش ثبت کنیم و بگیم

به نام خداوند بخشنده مهربان


نوشته شده در  دوشنبه 85/10/11ساعت  8:22 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                                                                      بازی اعداد

می دونین اگه بخواین از یک تا یک میلیارد بشمرید، چقدر طول می کشه؟ با فرض این که در هر ثانیه یک عدد بشمریم حساب کنین چقدر طول می کشه؟ چند ماه؟ چند سال؟

بهتون میگم، چیزی حدود 40 سال، یعنی اگه یه نفر از بدو تولد شبانه روز در حال شمارش باشه، حدود 40 سالگی شمارشش تموم میشه. حالا یه چیز جالب تر. می دونین تو مغز حدود 1300 گرمی ما چقدر سلول عصبی وجود داره؟ حدس بزنید.... حدود صد میلیارد سلول عصبی!! یعنی یه نفر باید چهار هزار سال عمر کنه تا بتونه فقط سلول های عصبی مغز رو بشمره. و هر سلول عصبی چیزی حدود ده هزار ارتباط با سایر سلول ها داره. می دونین یعنی چی؟

حالا این ها فقط سلول های مغز یه آدمه. ما شش میلیارد آدم تو زمین داریم. تازه این موضوع یه ذره کوچیکی از این عالم بی انتهاست.

خداوند متعال که این عظمت یکی از کوچکترین کار ها و قدرت هاشه، حق داره که خودش رو اکبر معرفی کنه. اما ما چی؟ 

بعضی ها چطور جرأت می کنن خودشون رو با داشتن یک ذره دانش، ثروت، زیبایی یا حتی عبادت بگیرن،و یا همه چیز رو به خودشون نسبت بدن؟!!!!!!!!!!! 

شاعر میگه: این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

                                                           هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار 

بهتره بگیم:     هر که ذکرت نکند( به بزرگی ) نقش بود بر دیوار

الله اکبر


نوشته شده در  پنج شنبه 85/9/30ساعت  12:0 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                      

                                                                     مشارکت در بازی

سلام به دوستان خوبم .

دوست دارین شما هم تو بازی شرکت کنید ؟

این دفعه تصویر از من، نوشتن بازی از شما، چطوره؟

ببینم چیکار می کنین؟


نوشته شده در  چهارشنبه 85/9/22ساعت  11:5 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                                             

                                                                بازی بشکن بشکن

تا حالا شده از شکستن چیزی خوشحال بشین؟ چند روز پیش تو خونمون یه ظرف بلور افتاد شکست. اولش خیلی ناراحت شدم و می خواستم هر طور شده بچسبونمش. ولی بعد که به تیکه های شکسته نگاه کردم، دیدم یه ظرفی با اون نظم و زیبایی چه جالب به این بی نظمی تبدیل شده. اگه نمی شکست من این بی نظمی رو به وضوح نمی دیدم. این عدم نظم زیبا نبود. قابل استفاده هم نبود. دیگه موجودیت خودش رو از دست داده بود. یه چیز دیگه هم یاد گرفتم. حواس پرتی من باعث شد، اون ظرف بشکنه. یعنی زمانی که داشتم ازش استفاده می کردم و اون داشت به من خدمت می کرد. من حواسم پیش اون نبود.  و این عدم حضور من تو اون مکان باعث شد ظرف زیبا به وسیله ای بی ارزش تبدیل بشه. خوب این تجربه قشنگی بود. اگه نمی شکست من این صدای زیبای شکستن رو هم نمی شنیدم و شاید هیچوقت به شکستن چیزی از این زاویه نگاه نمی کردم و بعد خندم گرفت گفتم : چه خوب شد شکست. (حالا فردا نرین همه ظرف های خونتون رو بشکنین بگین ریتا گفت چه خوب شد شکست بعد بیان بگن این وبلاگ بد آموزی داره!!!!!!! )

بعد گفتم یه جور دیگه هم میشه به موضوع نگاه کرد که آیا شکستن همیشه درد آوره؟ چرا مجنون از شکستن ظرفش توسط لیلی خوشحال میشه؟ و میگه:

              اگر با من نبودش هیچ میلی            چرا ظرف مرا بشکسته لیلی

در واقع معلوم میشه شکستن ظرف نشونه توجه معشوق به عاشقه. گاهی مسائل و مشکلات و موانع و حتی بیماری هایی که ما تو زندگی داریم یه نشونه از توجه معشوقمون به ماست . یه جمله عجیبی هم از شیخ عبد الله انصاری شنیدم که برام جالب بود:

          الهی گر دلم را بشکنی                 از من چه بشکن بشکنی


نوشته شده در  یکشنبه 85/9/12ساعت  9:49 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                                     

                                                             بازی قایم مو شک

بچه که بودیم پدر مادرامون می رفتند یه جایی قایم می شدند و زمانی که بیرون می اومدند ما می خندیدیم خنده ما باعث خنده اونا می شد. بزرگتر که شدیم همین بازی رو با دوستامون انجام می دادیم. اصلاً قصدمون از قایم شدن این بود که بیان پیدامون کنند. نه اینکه بریم و دیگه پیدا نشیم. بعضی وقت ها هم که پیدامون نمی کردن از خودمون یه صدایی در می آوردیم که جامون رو پیدا کنند. این بازی همه جا مرسومه همه از این پنهان شدن و آشکاری لذت می برند. تازگی یه پرنده آوردم تو خونه با اونم دالی بازی می کنم اونم عکس العمل نشون میده و زمانی که من رو نمی بینه سرش رو می گردونه که پیدام کنه.

 فکر می کنین قصدمون از قایم شدن چیه؟ چرا این بازی به این سادگی به مرور زمان به دست فراموشی سپرده نشده؟یه داستانی هست که میگه خداوند وقتی انسان ها رو خلق کرد از فرشته ها پرسید: من کجا پنهان بشم که انسان منو پیدا نکنه؟ یکی گفت: تو دریاها پنهان بشین. خداوند گفتند: یه روزی انسان به دریاها راه پیدا می کنه. دیگری گفت: تو کوه ها پنهان بشین. خداوند گفتند: یه روزی انسان ها دل کوه ها رو میشکافند و پیدام می کنند. کسی جواب مناسبی پیدا نکرد. خداوند گفتند : من خودم رو تو دل آدم ها پنهان می کنم چون هیچوقت اون جارو نمی گردند. تا پنهان نباشی آشکاری معنی پیدا نمی کنه حتی خورشید هم شب ها پنهان میشه. اگه همش روز بود معنی آشکاری معلوم نمی شد. خداوند هم پنهانه تا پیداش کنیم و زمانی که به دنبالش نمی گردیم با نشانه هاش ما رو راهنمایی می کنه تا پیداش کنیم. حتی بعض ها رو می فرسته که جاش رو نشونمون بدن. نمی دونم اصلاً ما تو بازی شرکت می کنیم یا همش حواسمون پرته؟

اگه خداوند خودش آشکار بشه بازی از نو شرع میشه و باید چشم بزاریم آخه قانون بازی اینه که ما پیداش کنیم  و اگه خودمون پیداش کنیم اون دیگه هیچوقت پنهان نمی شه. جالب اینه که تو بازی بعضی وقت ها یه نفر درست پشت سرمون قایم میشه تا چشممون رو باز می کنیم میگه سُک سُک. به نظر من اینقدر خدا نزدیکه که تا چشمامون رو باز می کنیم آشکار میشه. اما مسأله اینه که ما با چشم بسته دنبالش می گردیم فقط کافیه چشم هامون رو باز کنیم و بعد...

 

 

 


نوشته شده در  سه شنبه 85/8/30ساعت  2:56 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازی با کلام - بی کلام
[عناوین آرشیوشده]