سلام.تجربه استثنايي بود. نميدونم ... اينقدر آدما رنگ و وارنگ شدن كه خيلي وقتا نميشه فهميد اين كسي كه داره مقابلت نفس ميكشه بي رياست يا رنگي...
ميدوني يه بار صبح كله سحر داشتم ميرفتم سر كار... يه پيرزن با چادر گل گلي و صورت چروك خورده اومد طرفمو گفت من گم شدم كيفمو هم گم كردم يه پولي به من ميديد برم خونمون اسلامشهر؟ من اينكارو نكردم گرچه يه كم برام سخت بود بعد ميدوني چي شد؟ هفته بعد دوباره ديدمش كه داشت همون داستانو براي كسه ديگه اي تعريف ميكرد!
نميدونم واقعا توي اين زمونه آدم خيلي وقتا مجبور ميشه رو دلش پا بذاره... متاسفم!
راستي من آپديت كردم اگه دوست داشتي بازم بيا...