گريهاش امان همه را بريده بود. بچهها ديگر خسته شده بودند. تنها شکننده سکوت منطقه صداي ضجههايش بود. آمبولانس ۲-۳ ساعتي ميشد که منتظر مانده بود. هر چه بچهها سعي کرده بودند جنازه را از او جدا کنند اجازه نميداد. خودش را روي بدن او انداخته بود. نيم صورتش خون بود و نيمي ديگر خيس. لبانش تکان ميخورد. انگار چيزهايي ميگويد که فقط خودش و او ميفهميدند و ما هم چون غربتيهاي ديار زمين هر از چند گاهي از کنارشان رد ميشديم. هواي داغ و آفتاب سوزان مجال ماندن حتي براي چند لحظه خارج از سنگر را نميداد. هر چند که سنگر هم تنوري شده بود. اما او همچنان روي جنازه رفيقش...از بچههاي گردان ديگري بودند. از گردانشان فقط همين دو مانده بودند و تمام ديشب هم معبر را پاسداري ميکردند. خلاصه اگر نميبودند معلوم نبود سر ما چه ميآمد. ظاهراً آن يکي هم ديشب شهيد شده بود. اما اين رفيقش خيلي بيتابي ميکرد.ديگر صداي راننده آمبولانس درآمد. بابا من بايد برگردم. مريض دارم. يه مسلموني بياد اين شهيد و از اين برادر جدا کنه. دير بخدا. همه جورشو ديده بوديم غير از...
لااله الا الله...سنگيني نگاه بچهها را روي خودم حس کردم. انگار اين بار قرعه به نام من افتاده اما بروي خودم نياوردم. حال و حوصله سرو کله زدن آن هم توي اين هوا را نداشتم.يکي از بچه ها جلو آمد و قيافه آدمهاي بيچاره را گرفت و گفت: حاج آقا شما رو به خدا. شايد به حرمت شما بلند شه. بابا بگيد بسه ديگه ... بخدا روحيه بچهها خراب ميشهها...زمزمه بچهها بالاخره بلندم کرد. در سنگر را باز کردم. شدت نور آفتاب روي پلکهايم فشار ميآورد. کفشهايم را پوشيدم. احساس آدمي که پا در ظرف آب جوش بگذارد چيز عجيبي نبود. کمي هم در دلم غر زدم که عجب آدم بيفکري هست. همه را معطل خودش کرده. بابا جنگه ديگه. يکي ميره يکي ميمونه.رسيدم کنارش و آرام جلويش نشستم و به چشمهايش که ديگر رمق باريدن نداشت زل زدم. فکر کردم شايد چيزي نگويم بهتر باشد. نگاهي به من کرد و نگاهي به جنازه. انگار داغش تازه شده باشد دو باره اشکش جاري شد و نرسيده به محاسنش از گرما نا پديد شد.طاقت نياوردم. گفتم: برادر خدا صابرين رو دوست داره. اون که رفت بهشت دعا کن يه روزي هم قرعه به نام ما بيفته.دوباره نگاهم کرد. جوري که احساس کردم مسخرهام ميکند که يعني من نميدانم او رفته به بهشت؟ من نميدانم خدا صابرين را دوست دارد.دهانش باز شد: حاج آقا پشت خاکريز و ببين.
منظورش را نفهميدم. بلند شدم و چند قدم بالاتر رفتم تا به لبه خاکريز رسيدم. حدود ۲۰-۲۵ تا لاشه تانک منهدم شده. شاهکار ديشب اين دو بود. از خاکريز پائين آمدم و متعجبانه پرسيدم منظورت چيه؟به زور جلوي هق هق گريهاش را گرفت و گفت: ديشب من و جواد فقط ۳ تا آرپيجي داشتيم ... جواد هي ميگفت آقا اينجاستها...
ديگر حرفهايش را متوجه نشدم. بدنم آنقدر داغ شده بود که احساس ميکردم هوا خنک شده...
صداي گريه ما منطقه را برداشته بود. بچهها گردان نميدانستند ديشب چه شده اما نم دانم چرا آنها هم ما را همراهي ميکردند.