حدودا دو ساله پيش رفته بودم شوشتر برادرم دانشجوي اونجا بود
چهار تا دختر بودن که خيلي خودشون و ميگرفتن براي همين
همه ي اهله محل با اينها بد بودن
خلاصه اينکه پسر دايم بهم گفت اگه خيلي دل و جرعت داري حاله اينها
رو بگيرمنم يه دوربين عکاسي داشتم گفتم ميخواي ازشون عکس بگيرم
بهم گفتن جرعت نداري خلاصه اينکه من خودم راضي نبودم جو ابادان گرفتم
نشستم روي صندلي تا اونها امدن من دوربين و دادم طرف شون اونها فهميدن من ميخوام چه کار کنم وايستادن و
دوباره امدن به سر جاده که رسيدن فلش زدم اونها چادرشون و در اوردن افتادن دنبالم منم دويدم داخله مغازه پسر دايم
دوربين و گذاشتم و از دره پشتي زدم بيرون با اين کارم خيلي تو اون محل شهرت پيدا کردم
ولي خيلي ناراحنم شايد اين کار من باعث اتفاق هاي بزرگ تري ميشد
نميدونم فقط همين و ميگم خدا به من لطف کرده
خيلي دوست دارم ببينمشون ازشون معذرت خواهي کنم
نميدونم فرصت من كي تمام ميشه اي كاش قبلش بتونم اشتباهم و جبران كنم