اين هم بازي قايم موشك من :
هالا هرفهايي را برايتان مينويسم که گاهي براي خودم هم زمزمه اشان نميکنم.سختم است.بغضم مي آيد.تلخيش را ببخشيد.پاي برگهي اين نوشته... شايد براي همين نور چشم من است.يا عشق.
هشتاد .هفتاد.نود .صد.بيام؟ چهل .شصت .ده.بيست.صد.بيام؟**گفتند کم سو شده. باريک و بيرمق. نه چشمک ستاره را ميبيند. نه پلکش براي غريبهاي ميپرد.هزار اطلس اشک در ساحلش موج ميزند. کور ميشوي.چه ميکني باخودت پسر؟---کاري به کار دلم نداشته باشيد. براي نگارم چشم گذاشتهام.پشت همين شمشادهاي سر به آسمان زدهي دلواپسي--الکي-- گم شده.بازيست... چشم گذاشتهام... ميآيد.**
نميدانم کجاي قصه غصه شد. من بلد نبودم يا تو.گفتي شبي از خواب اين همه دوري ميآيم. با هم تا سپيده بالا بلندي بازي کنيم.سيب که گفتم بيا.....گلابي که گفتم....نه تو را به خدا اخم نکن به نگاهت نميآيد.اصلا گلابي کجا بود اين فصل پر شکوفهي عاشقي.و من آنقدر غرق آبي پيرهن و گرم از سرخي گونههاي ايلياتيات شده بودم که فراموش کردم:آخر دختر خوب؛ اينها که قانونهاي بالابلندي نيست.اصلا شکوفهي سيب که اين رنگي....**
..من..آنقدر ماندم که،خود سپيده.. همبازيم شد.کم کم ستاره و نسترن و اقاقي هم آمدند. بعد پچپچهاي مبهمي از داغ دل شقايق شنيدم.قصهي عاشقي کوتاه نرگس شيرازي و ميخک را ياد گرفتم.پاي درددلهاي دلدادهگي شعمداني به شببوها نشستم. شاعر شدم. **چه خوش خيال بود پسرکتمام غصهاش اين شده بود که چگونه هنگامهي آمدنت که به پا شد... با لمس حرير پيرهنت هشياريش را به رخ آفتابگردانها بکشد.تا هم تو نسوزي در اين بازي شروع نشده سخت... هم... خودش.**
نيامدي... دلم سوخت... آتش به جان باغ افتاد..سيب و آن شب نيامدهي آمدنت هزار و دومين افسانهي يلداها شد.نيامدي... اما هنوز... عزيز بالا بلند..پسرکي در پس اينهمه هواي بيحوصلهي صميمانه خواستنت.در اين آفتزده باغ خاطرات نيمه کاره رها شده... برايت چشم گذاشته و بغضش را بازي ميکند. و سردش است. عجيب سردش است. چهل . هشتاد. سي .پنجاه صد.بيام؟ ده .هفتاد .چهل .پنجاه.نود.صد....نيومدي؟...سيب بيام؟.