جواني خردمند از فنون فضايل حظي وافر داشت و طبعي نافر. چندانکه درمحافل دانشمندان نشستي زبان سخن ببستي؛ باري پدرش گفت: اي پسر تو نيز آنچه داني بگوي؟ گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساري برم.
نشنيدي که صوفيي مي کوفت ***** زير نعلين خويش ميخي چند
آستينش گرفت سرهنگي ***** که بيا نعل بر ستورم بند