• وبلاگ : بازي بزرگان
  • يادداشت : اين ديگه بازي نيست
  • نظرات : 15 خصوصي ، 148 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    بسمه تعالي

    سلام

    روزي دوستي از عرفي خواست تا در حالت خلسه روحاني گلهايي را از گلستان عرفان برايش بياورد . بعد خلسه از او طلب گل كرد و عارف گفت : دامني از گل برايت چيده بودم ولي چون رخ يار بديدم دامن از كف برفت و گلها بر زمين ريخت .
    شما هم اگر مي تواني ما را هم در آن سرزمين عشق و ايثار دعايمان كن .
    يا علي