• وبلاگ : بازي بزرگان
  • يادداشت : بازي مار و پله2
  • نظرات : 6 خصوصي ، 30 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام اعلام نظر همه همان زندگي بود هركس به تدبير و برداشت خويش شايد ديرهنگامي ديدن بازي مارپله منو عصباني ميكرد و با خواهرم درجنگ ميشدم كه بريم منچ بازي كنيم بهتره كه اينهمه هم بالا پايين نميريم و او كه بزرگتر بود ميگفت اين تجربه بهتره امروز تونستم معني حرفاشو بفهمم كه زير لب وقت بازي ميگفت بالاخره شكستت ميدم و سرتو له ميكنم هاي زندگي بامن نجنگ ... حالا مفهوم حرفاشو ميفهمم او هميشه مبارزه ميكرد و از هيچ شكستي ناراحت نميشد تازه هرشكست بيشتر باعث خنده و شاديش ميشد ميگفت اينطوري قوي تر ميشم بحدي كه شكست ناپذير بشوم ...