سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

بازی جهت

با دوستم جایی دعوت بودیم، دنبال آدرس خونه می گشتیم. وارد کوچه که شدیم ،هر دومون آدرس به دست، نگاهمون به پلاک خونه ها بود. اینقدر سرگرم پلاک ها شدیم که وقتی به خودم اومدم دیدم، دوستم داره به سمت انتهای کوچه میره و من ابتدای کوچه ، درست در خلاف جهت هم. می تونین تصور کنین چه صحنه جالبی بوده، هر دو یک آدرس مشخص دستمون بود و مثل آدم های گم شده دنبال یک پلاک معین می گشتیم، ولی هر کدوم در خلاف جهت دیگری به دنبال مقصد بودیم. البته اینجا زمان هم مطرح بوده چون برای ناهار دعوت بودیم و اگر زمان از دست میرفت از ناهار خبری نبود . ایستاده بودم و به حرکت اون دوستم که با شتاب به انتهای کوچه می رفت و جایگاه خودم که تقریباً ابتدای کوچه بود نگاه می کردم .نکته جالب این بود که هر دو تو مسیر بودیم یعنی تو کوچه مورد نظر قرار داشتیم، تا مقصد که خونه مورد نظر بود هم فاصله ای نبود ولی جهت هامون کاملاً با هم فرق می کرد. قاعدتاً کسی موفق بود که در جهت پلاک اون خونه حرکت می کرد، اما دیگری هر چه بیشتر سرعت می گرفت دورتر می شد. قیافه ام دیدنی شده بود سر کوچه ایستاده بودم آدرس به دست یه لبخندی هم می زدم فکر کنم هر کسی تو اون زمان از اون کوچه رد شده بود می گفت دختره مشکل داره خدا کمکش کنه.ولی به نظر من که موضوع خیلی جالبیه.

 خیلی هامون تو مسیر زندگی و رشد قرار داریم .مثل همون کوچه ما، و با کمی تلاش به پلاک مورد نظر می رسیم. ولی چرا فقط تعداد محدودی موفق میشن خونه رو پیدا کنن و تا زمان هست به ناهار برسن ؟

به نظر میاد توی این مسیر جهت خیلی مهمه. کسایی می تونن تو این زمان محدود پلاک مورد نظر رو پیدا کنن که روشون و جهتشون به سمت مقصد باشه. و هر حرکت کوچکی تو مسیر اون ها رو به مقصد نزدیک تر می کنه ولی حال کسایی که در خلاف جهت هستن خیلی فرق می کنه اون ها با کوچکترین حرکت هم زمان رو از دست دادن، هم انرژی و از مقصد هم فاصله گرفتن و حالشون میشه مثل من که کاملاً در خلاف جهت اما تو مسیر داشتم حرکت می کردم. تو این فکر بودم که دیدم یه نفر ته کوچه داره بالا پایین می پره و داد و فریاد می کنه. تازه فهمیدم که دوستم پلاک مورد نظر رو پیدا کرده  و یه مدتیه داره فریاد می زنه تا من رو از خواب غفلت بیدار کنه. این همون جریان همسفر بودنه. همسفر های خوب در زمان حرکت تو مسیر می تونن به همدیگه کمک کنن که اگه یه وقتی چرخیدی و جهتت عوض شد. زمان زیادی از دست ندید و با یه تلنگر دوباره روت و جهتت به سمت معبود حقیقی باشه. یا حق

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 86/6/12ساعت  8:24 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

دنبال بازی

چند وقت پیش داشتم کتاب می خوندم، که کاغذ های کتابم شروع به ورق زدن کرد. بار اول اهمیت ندادم و به مطالعه ادامه دادم. بار دوم از جایم بلند شدم، ببینم علتش چیه؟ آخه کسی خونه نبود،که حرکتش باعث ورق خوردن کتاب بشه، یا پنجره ای هم باز نبود. خلاصه کل خونه رو گشتم، تا توی اتاق خواب دیدم گوشه پنجره باز شده و هوا جریان پیدا کرده. پنجره رو بستم آمدم و نشستم سر مطالعه. یه چند خطی خوندم، ولی فکرم همش مشغول بود،که چی شد من به سرعت به دنبال علتی برای جابجایی کاغذ ها گشتم ؟ می تونستم اهمیت ندم و این ورق خوردن رو به علت های مختلفی نسبت بدم و به کارم ادامه بدم. اما این کار رو نکرده بودم.وقتی برای یه چیزی به این بی اهمیتی کنجکاو میشم و به دنبال علتش می گردم و مطالعه رو رها می کنم، تا بفهمم جریان چیه، چرا برای مسائل بزرگ زندگیم این کار رو نمی کنم ؟

مگه نمیگن از مسائل کوچک به راه حل های بزرگ می رسیم !!!!!!!!!!!!

داشتم فکر می کردم تو دنیای ما آدم ها هم همین اتفاق میفته. اما برای این مساله کوچک راه حل داریم، اونم گشتن به دنبال علت واقعیه. اما برای مسائل بزرگتر این کار رو نمی کنیم. شاید علتش تنبلی باشه، شاید هم دلایل دیگه ای داشته باشه .نظر شما چیه؟

برای خیلی اتفاق ها تو زندگیمون از جمله تکون خوردن برگ درختان، طلوع و غروب خورشید ، بزرگ شدن کودک دلبندمون یا جریان خون تو بدنمون یا حتی مشکلاتی که برامون پیش میاد و هزاران اتفاق ساده دیگه به دنبال علت واقعیش نمی گردیم و خیلی ساده از کنارشون می گذریم و حتی فکر نمی کنیم چرا این اتفاق بار ها و بار ها افتاده و ما بی تفاوت از کنارش گذشتیم .

شاید این نمونه خیلی کوچیکی باشه که من بهش فکر کردم. مطمئنم اتفاق های ساده دیگه ای هم تو زندگی شما افتاده، که بهش توجه کردین. خیلی زیباست که در پی هر اتفاق ساده ای به دنبال فاعل اصلی اون بگردیم. و اون واقعه رو به هر چیزی نسبت ندیم. موافق نیستین؟

 


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/24ساعت  7:47 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                       

                               

                                                   بازی باغبان

آخر هفته با دوستاتون می رین یه جایی که خیلی سر سبزه وپیش خودتون فکر می کنین چه جای زیباییه! همون جوری که دارین لذت می برین متوجه می شین  یه نفر افتاده به جون درخت ها، شاخ و برگ هاشونو می بره ، بعضی از گیاهارو از ریشه در میاره ، زمین رو هم  زیر رو می کنه ، بعضی از حیونا رو از بین می بره و تازه یه چیز های بد بویی هم کنار درخت ها چال می کنه... پیش خودتون چی فکر می کنین؟ باید بگم این بازی باغبون بود.

این شب ها شب های احیاست که ما اصطلاحاً شب زنده داری می کنیم. در واقع شب بیدار می مونیم تا زنده بشیم .چون متوجه شدیم درحال مرگیم یا مردیم. سرزمین وجود ما و باغ وجود ما به یک بیابون تبدیل شده، یا در حال تبدیل شدن به اونه. چیزی که معلومه اینه که از دست ما کاری بر نمی یاد منتظر یه باغبونی هستیم که کویر وجودمون رو دوباره تبدیل به باغ بهشتی کنه. اون وقتی بیاد زمین دلمونو شخم می زنه و شاخ و برگ های خشک درخت هامونو می بره. علف های هرز وجودمون رو که تو همه وجودمون ریشه کردن از خاک بیرون میاره و به زمین ما نور و آب حیات میده، تا دوباره زنده بشه. ممکنه این کارها درد هم داشته باشه اما مگه تولد بدون درد هم داریم. شب های احیا از اون شب هاییه که امکان حضور باغبون بیشتر از وقت های دیگست. باید صداش کنیم تا بیاد. که وقتی میاد زندگی و حیات  روهم با خودش میاره وقتی میاد فرشته ها هم باهاش میان .

تنزل الملائکه و الروح فیها باذن ربهم من کل امر.

باید از ته دل بخواهیم چون که با خواست ما، اولین شخم زده میشه. از ته دل صداش کنیم . از ته دل صداش کنیم . از ته دل صداش کنیم.


نوشته شده در  سه شنبه 85/7/18ساعت  12:40 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

بازی فقر

  

یکی از دوستام تعریف می کرد ، تو اتوبوس نشسته بود، وقتی به ایستگاه می رسن یه پسر بچه از اونائیکه فال و آدامس می فروشن سوار می شه و درست بالای سر اون می ایسته  تو دستش هم یه ظرف غذا بوده اتوبوس که راه می افته  پسره ظرف غذا رو می گیره جلوی بینی دوستم و با هیجان میگه می بینی چه بویی داره؟ بعد خودش هم همین کارو می کنه .

نمی دونیم این غذا رو خودش خریده یا کسی براش خریده؟ قراره خودش بخوره یا برای کسی دیگه می بره ! اما این مساله ذهن دوستمو مشغول کرده بود که چرا باید یه بچه تو این سن، حسرت چلو کباب رو داشته باشه؟ این که علت فقر این بچه چی بوده، چه کسی باعث این وضعیت شده و وظیفه من و شما در مورد این مساله چیه رو، شاید یه وقت دیگه در موردش صحبت کنیم. ولی می خوام از یه زاویه دیگه به بازی فقر نگاه کنیم.که اصلاً فقر یعنی چی؟ به چه کسی فقیر میگن؟

به نظر من فقر به معنی نداشتن نیست بلکه به معنی خواستنه. یه مثال می زنم: آیا کسی که دو تا ماشین داره و در دلش حسرت ماشین سوم رو هم داره نمی تونه فقیر باشه؟ و کسی که ماشین نداره و حسرت داشتن ماشین رو هم نداره به نظر شما فقیره؟ و مثال های بی شمار دیگه. حالا می فهمم سعدی چی میگه:

چشم تنگ دنیا دوست را  یا قناعت پر کند یا خاک گور

شنیدم یه آقای میلیاردری توی یه مجلس مهمانی به جای کمربند شلوارشو با یه طناب بسته بود قصد قضاوت خودشو ندارم ولی به نظر شما این فرد فقیر نیست؟ در پایان اشاره ای دارم به بزرگترین فقر ممکن. حضرت پیامبر (ص) می فرمایند:

هیچ فقری بالاتر از نادانی نیست...

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 85/6/30ساعت  8:19 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

                                                         

                                             

                                                         بازی پیوند

                                                        پیوندتان مبارک

چند وقت پیش وقتی رفته بودم بیمارستان یک بخشی دیدم به نام بخش پیوند، که همه ماسک زده بودن و نمی ذاشتن کسی وارد اون بخش بشه گفتن این جا محلیه که بیمارای پیوندی رو میارن اگه کسی وارد بشه ممکنه بیمار دچار عفونت و ناراحتی بشه.

در واقع عمل پیوند انجام میشه که یک نفر با عضو شخص دیگه ای تو بدنش ادامه حیات بده. و برای این کار قبل از هر چیز باید توجه بشه که این عضو جدید قابل پذیرش برای بدن بیمار هست یا نه.

به نظر من ازدواج نوعی پیونده. پیوندی که بین قسمتی از وجود و روح آدما اتفاق می اُفته و این پیوند دو طرفه ست. که اگه با هم تناسب نداشته باشن نتیجش  رد پیونده . البته این به این معنی نیست که این عضو پیوندی به درد نخوره بلکه به این معنیه که پیوندها تناسب لازم رو با هم ندارن.

اصلا چه زمانی شخص نیاز به پیوند زدن پیدا می کنه؟ تو بدن زمانی پیوند می زنیم که شخص راه دیگه ای به جز پیوند برای ادامه حیات نداره. آیا برای پیوند روح هم باید تا لحظه ای که نیاز حیاتی وجود نداره صبر کرد؟!...

اگه تو بدن قبل از پیوند به گروه های خونی توجه می شه واسه پیوند روح چه چیز هایی باید مورد توجه قرار بگیره تا بعداً باعث رد پیوند نشه؟

اگه از بدن پیوندی محافظت میشه تا از عوامل بیماری زا که توسط دیگران منتقل میشه، مصون بمونه، بعد از پیوند روحی چه مراقبت هایی لازمه؟

اگه برای پیوند قسمتی از بدن از متخصص ترین افراد کمک می گیریم برای پیوند روحی چه کسی متخصص ترینه؟

و سوال های مهم  دیگه ای که قبل از این عمل حیاتی باید به اونا جواب بدیم.


نوشته شده در  چهارشنبه 85/6/22ساعت  9:59 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

بازی انتخاب همسر

 

" به نام پیوند دهنده قلب ها " حتماً این جمله را بارها و بارها روی کارت های عروسی خوندید، کارت هایی که شما رو برای مراسمی دعوت کرده اند.

وقتی تو این مراسم شرکت می کنین می بینین چشم های زیادی برو بر دارن نگاتون می کنن بعد هم یه لبخند ملیحی رو لباشون نقش می بنده و چشم های بعضی هاشون هم مثل شخصیت های کارتونی برق می زنه . البته این در مورد کسایی صدق می کنه که کمی خجالتی هستن بعضی هاشون میان جلو  و میگن چقدر خوشگل شدی مادر اگه پسر داشتم می شدی عروس خوشگلم. اما تو ذهنشون تموم پسر های فامیلو ردیف کردن که کدومشون مناسب تره. با این تدبیر خیلی ها وارد بازی ازدواج شدن.

اگه از قدیمی ها بپرسین چطوری ازدواج کردن یا چطوری همسرشون رو انتخاب کردن میگن مادر پدر ها انتخاب می کردن بعد ما همدیگر رو بعد از عروسی می دیدیم.

تو نسل بعدی وقتی خانواده ها  برای خواستگاری قرار می گذاشتن همون شب دختر و پسر همدیگر رو می دیدین و اگه توافق اولیه انجام می شد  ازدواج می کردن.

اما حالا، دختر و پسر همدیگر رو انتخاب می کنن بعد از مدتی به خانواده ها اطلاع میدن و خانواده ها هم تو عروسی با هم آشنا میشن. می ترسم اگه این جوری پیش بره خانواده ها  تو تولد نوه هاشون با هم آشنا بشن.

من راجع به این که کدوم روش درسته، کدوم روش غلطه نظری نمی دم . چون کسانی رو دیده ام که بعد از ازدواج همدیگر رو دیدن و خوشبخت شدن و کسانی بودن که بعد از این که 7 سال با هم دوست بودن،  یکسال بهد از ادواجشون از هم جدا شدن و بالعکس...

چی باعث میشه که ما بعد از ازدواج چیز هایی رو ببینیم که اونا رو قبلاً ندیده بودیم؟

به نظر شما آدم قبل از اینکه همسرشو  انتخاب کنه باید به چه سوالاتی جواب بده؟

 


نوشته شده در  جمعه 85/6/17ساعت  5:59 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

بازی ترس

عصر شنبه سینما ماوراء فیلمی نشون داد که به نظر من بیشتر مربوط به سینمای ترس بود.یادم اومد کوچیک که بودم وقتی این جور فیلم هارو می دیدم می خواستم برم پشت یه بزرگتر قایم بشم و فیلم رو یواشکی نگاه کنم (هرچند هنوز هم این عادت رو دارم اما اونقدر بزرگ شدم که نمی تونم پشت کسی قایم بشم !!! )

دوستم می گفت: بچه که بودم منو از لولو می ترسوندن، بزرگتر که شدم لولو جای خودش رو به ترس از تنبیه شدن داد، کمی بزرگتر که شدم از این ترس داشتم که کاری رو اشتباه انجام بدم و مورد تمسخر دیگران قرار بگیرم، کمی بزرگتر که شدم عاشق نمی شدم از ترس اینکه یه روزی ممکنه از دستش بدم و....

 پس ترس همیشه همراه ما بوده و هست و فقط تو زمان های مختلف رنگ و بوش عوض می شه، حالا هم ترس از قضاوت دیگران ، ترس از گناه، ترس از حرف مردم، ترس از تنهایی و ترس از مرگ، ترس از تاریکی و ...

دوستم میگه واقعیت اینه که هنوزم می ترسم اما درمانشو یاد گرفتم . دوستم از دوستش یاد گرفته که اگه خدای مهربون رو یاد کنه و خودش رو به دست خدای قادر و توانا بسپاره ترس جاشو به آرامش میده و اضطراب به اطمینان تبدیل میشه.

 واقعاً ریشه ترس چیه ؟ و درمانش چیه ؟

 

 


نوشته شده در  یکشنبه 85/6/5ساعت  8:38 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

 

                                                  بازی در رادیو

سلام به همه ی دوستای خوبم

شنبه شب از رادیو جوان با من تماس گرفتن تا در مورد وبلاگم براشون حرف بزنم، اونا مطلب قبلی منو در مورد سفر خونده بودن و می خواستن نظر منو در مورد سفر بدونن. آخه انتهای مطلبم نظر دیگران رو در مورد سفر و معنی سفر در زندگیشون پرسیده بودم و اونا هم همون سوالات رو از خودم پرسیدن .

گفتم ممکنه همه ی دوستان این برنامه رو از رادیو نشنیده باشن برای همین براتون می نویسم چی گفتم چی شنیدم.

خانم اکبری مجری محترم و صمیمی برنامه سایه روشن از من پرسید: ریتا خانم نظر شما در مورد سفر چیه؟

من گفتم: سفر یه حرکته ، یه حرکت هدفدار از یک نقطه به نقطه دیگه . این نقطه لزوماً مکانی نیست، می تونه از یه آگاهی به آگاهی دیگه ای باشه . اما حاصل این سفر معمولاً یه تجربست .

خانم اکبری پرسید: پس از نظر شما سفر یه تجربست!گفتم: می تونه یه تجربه هم باشه.

دوباره پرسید: معنی سفر تو زندگی شما چیه؟ شما چطوری به سفر نگاه می کنین؟

گفتم: واقعیت اینه که ما چه بدونیم و چه ندونیم هممون مسافریم .

حضور ما تو این دنیا با سفر شروع میشه و با سفر دیگه ای ادامه پیدا می کنه . سفر هایی که ما تو این دنیا داریم می تونه نمادی از سفر واقعی ما باشه . از اونجایی که اومدیم و به اونجایی که قراره برگردیم .

اگه این دنیا برای سفرمون چمدون می بندیم ، باید ببینیم برای سفر بزرگمون چی باید همراهه خودمون ببریم .

اگه این جا بدون نقشه و راهنما حرکت نمی کنیم ، برای سفر بزرگمون چه نقشه و راهنمایی بهتر از کتاب خدا و پیامبران و ائمه می تونه باشه؟

اگه تو سفر این دنیا حواسمون هست که یک روز باید کلید هتل یا اتاقمون رو تحویل بدیم، باید بدونیم که درنهایت باید همه چیزهایی که داریم رو تحویل بدیم و بریم.

اگه تو سفر این دنیا لباس مخصوصی بر میداریم ، باید بدونیم که لباس سفر بزرگمون همین جسممونه و در نهایت ما این لباس رو می زاریم ومیریم …

با تشکر از برنامه رادیویی سایه روشن یا حق.

 


نوشته شده در  دوشنبه 85/5/30ساعت  12:33 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

بازی سفر

 وقتی صحبت از تعطیلات می شه یکی از چیز هایی که به ذهن آدم میرسه سفره، سفر برای همه یه جور و یه شکل نیست. بعضی ها سفر میرن که بعد از یک سال آشناهاشون رو ببینن، و بعضی ها بعد از یکسال از آشناهاشون جدا میشن. بعضی ها میرن که پول خرج کنن، وبعضی ها میرن پول در بیارن. بعضی ها از روی اجبار سفر میرن، و بعضی ها حسرت یه سفر رو دارن.

حتی توی یه خانواده هم نگاه به سفر متفاوته ، چند وقت پیش با مسئول یک آژانس هواپیمایی صحبت می کردم وقتی نظرشو درباره سفر جویا شدم گفت: سفر برای من یه نوع تنوعه . وقتی از کارو و یکنواختی روزمره خسته میشم سفر باعث میشه انرژی دوباره بگیرم و برگردم و به کارم ادامه بدم. ولی از نظر دخترم سفر یعنی جای شلوغ، جایی که بتونه آدم های زیادی رو ببینه . از نظر پسرم سفر یعنی با دوستاش مسافرت رفتن، نه با خانواده. و از نظر شوهرم سفر یعنی هزینه.

یکی از شاعران بزرگ میگه : سفر کسب تجربست. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

حتی توی قرآن هم چندین بار به موضوع سفر اشاره شده تا انسان نگاه عبرت آمیزی به زندگی داشته باشه یا در جای دیگری اشاره داره به این که: سیر کنید در زمین پس بنگرید چگونه آغاز آفرینش نمود.

به نظرمن زندگی انسان با یک سفربه این دنیا آغاز میشه و با سفردیگری ادامه پیدا می کنه...

شما به سفر چطوری نگاه می کنید؟

سفر در زندگی شما چه معانی داره؟

 

 


نوشته شده در  سه شنبه 85/5/17ساعت  6:57 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

بازی تنهایی

 چند روز پیش توی خیابون نزدیک میدون ... یه خانوم مسنی منو صدا کرد، ببخشید دخترم: ممکنه کمکم کنی برم اون دست خیابون.

گفتم: حتماً. رفتم پیشش، دستشو گرفتم و به آرامی با هم رفتیم اون دست خیابون. در بین راه دست منو سفت گرفته بود و منو نگاه می کرد، وقتی رسیدیم اون دست خیابون گفت: وقت داری با هم حرف بزنیم، یه نگاهی به صورت مهربونش کردم، تو نگاهش التماسی موج می زد که نرو.

بهش گفتم: ببخشید مادر من دیرم شده باید برم . اون گفت: باشه عزیزم دستت درد نکنه ، پیرشی مادر.

اونقدر نگاه مهربونش روی من اثر گذاشت که چند قدم که ازش دور شدم یه گوشه ایستادم  و طوری نگاش کردم که اون متوجه من نشه.

بعد از چند لحظه دیدم به یک خانم جوان دیگه گفت: ممکنه منو ببری اون دست خیابون ... و این کار چند بار ادامه پیدا کرد.

و احتمالاً اینقدر ادامه پیدا می کنه تا یه همصحبت پیدا بشه.

این بازی تنهایی با آدما چی کار می کنه؟

 این نیاز به همصحبتی از کجا پیدا شده؟

 چقدر این نیاز حقیقیه؟

آیا روش بهتری برای پیدا کردن هم صحبت وجود نداشت؟

آیا این خانوم واقعاً نیاز به هم صحبت داشت؟

 شاید منظور چیز دیگری بود و من نفهمیدم.

 و آیا او این آیه رو شنیده بود که،

خداوند می فرمایند:

                         یاد کنید مرا تا یاد کنم شما را

     و باز هم دنبال هم صحبت بود؟

 


نوشته شده در  سه شنبه 85/5/3ساعت  7:36 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازی با کلام - بی کلام
[عناوین آرشیوشده]