سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان زن نابینا

بزرگی می گفت: سال ها پیش از دهکده ای می گذشتم. داخل کلبه ای مخروبه رفتم. زنی پیر و نابینا را دیدم که آنجا روی زمین نشسته بود. او زنی کاملا بی چیز بود که در میان فقر کامل زندگی می کرد. با دیدن وضع رقت بار و تنهایی اش گفتم: مادر، باید خیلی احساس تنهایی کنی؟. او با صدایی که هنوز در گوشم صدا می کند، گفت: به هیچ وجه. همسایه ها مرا دوست دارند و هر آنچه را که لازم است برایم انجام می دهند.

با تعجب پرسیدم : اما مادر، وقتی که طوفان می وزد و باران از سقف این کلبه چکه می کند، چطور به تنهایی زندگی می کنی ؟  او گفت: من احساس تنهایی نمی کنم قلب من در آفتاب و باران به طور یکسان خوشحال است. در کلام او چیزی بود که به من می گفت این زن پیر نابینا و فقیر دارای راز پنهان شادمانی بود. کنارش نشستم و به چشمانش نگاه کردم. گفت:  من احساس تنهایی نمیکنم چرا که معشوق همیشه در کنارم است. در تاریکی و روشنایی، وقتی که همه در خواب هستن "او" را صدا می زنم و "او" بی صدا می آید. با "او" حرف می زنم. با داشتن "او" به چیزی نیاز ندارم. "او" همه چیز در همه چیز است. همچنان که به سخنانش گوش می دادم چشمانم پر از اشک شده بود. صدایم می لرزید. می دانستم در آنجا فردی زندگی می کند که خداوند برای او تنها واقعیت زندگیست.

او گفت: هر آنچه خیر من باشد، خداوند برایم پیش می آورد و هرچه برایم پیش آید، از جانب خداوند برای خیر من است. بدون خداوند هیچگونه شادی حقیقی وجود ندارد. آرامش ما، در اراده و خواست او نهفته است و هرچه بیشتر با خواست "او" هماهنگ شویم سرور معنوی بیشتری روح ما را سیراب خواهد کرد.

حالا به نظر شما کی نابیناست؟

 


نوشته شده در  شنبه 86/3/5ساعت  4:21 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازی با کلام - بی کلام
[عناوین آرشیوشده]