• وبلاگ : بازي بزرگان
  • يادداشت : بازي قايم موشك
  • نظرات : 16 خصوصي ، 137 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    6   7   8   9   10      >
     

    سلام

    خوب خدا رو شكر انگار غرغرهاي ما اثر كرد.

    خدا كجا قايم شده؟؟

    انا في قلوب المنكسره ! من در قلبهاي شكسته هستم.

    يا اونجا كه ميگه القلب حرم الله و لا يدخل حرم الله الا الله. قلب حرم خداست!

    پس بريم دنبالش بگرديم.

    يار در خانه و ما گرد جهان گرديديم!

    آب در كوزه و ما تشنه لبان گرديديم!

    يا به قول حافظ

    سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد

    آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد.

    واي چقدر اطلاعات ريختم بيرون!

    يا علي

    سلام ميل داشتم براي شما نامه بفرستم چون ماشاالله اينقدر براي شما نظر گذاشتن كه من توش گم و گور مي شم به هر تقدير از پيام و نظر شما تشكر ميكنم و اميدوارم كه راهي را براي نجات خودمون از اين سفينه كه به جهنم مي رود و در دنيا جز آتش بار ندارد رها شويم

    كي مياد دست توي دستم بذاره

    تا بسازيم خونمونو دوباره

    كتاب تشيع علوي و تشيع صفوي دكتر شريعتي رو مطالعه كنيد متشكر علامه بهمن آبادي

    سلام

    بهتون تبريك ميگم خيلي زيبا مي نويسيد.

    اميدوارم هميشه چشمامون باز باز باشن.

    راستي ما به روزيم سر بزني خوشحال ميشيم.

    موفق باشي يا حق.

    سلام

    بله ما هميشه شركت ميكنيم تو بازي ..اما با اينكه با چشم بسته دنبال خدا مي گرديم ...هنوز عادت بچه گانه جر زدن تو بازي يادمون نرفته و با خدا هم هي جر ميزنيم....البته شايد جر زدن هم يكي از قوانين ثابت همه بازياست...

    موفق باشي

    يا حق

    سلام ريتا جان .خوبي؟

    نميدونم چه جوري اين نوشتت رو تحسين كنم فقط بگم همين كه باعث شد يه من فكر كنم خيلي خوشحالم و معلومه انقدر نوشتت قويه كه باعث شده من اين كار سخت رو انجام بدم !...

    راستي بگم كه منم آپ كردم بيا تا روزنه ي اميد باشي !

    شادوبهاري باش...

    سلام

    خيلي محكم و دلچسب نوشتين

    خصوصآ اونجا كه نزديكي خدا به مارو شرح دادي .آره خيلي نزديكه اصلآ

    خودش گفته من از رگ گردن به شما نزديكترم.

    مؤيد و سربلند باشي.

    سلام

    اولندش : قايم موشك كه بازي بزرگا نيست ، اين 1

    دومندش : تو قرآن خدا خيلي اسرار داره به ما بگه كه شما قايم شديد نه من ، اين 2

    سومندش : اونكه از ما پنهان شده بازم خدا نيست بلكه طبق تفسيري از سوره بقره آيه اول خود ما از خودمون پنهان شديم، اين 3

    چهارمندش : با يه كم اغماض نوشته ات درسته و البته بدون اغماض قلمت جدا زيباست ، اين 4

    پنجمندش : وسوسه عقل رو دو بار لينك كردي ، اين 5

    ششمندش : جهنم مطلوب رو تبديل كن به ساقي اگه ميشه ، اين 6

    هفتمندش : با اجازه برم شير كاكائو بخورم ، اين 7

    هشتمندش ، اين 8

    سلام

    حالا من چشم گذاشتم فعلا نميتونم ببينم چي نوشتي!!!

    فقط اومدم كه بگم اومدم!!!

    دوباره ميام تا تو چشم بزاري!!!!

    فعلا

    حلال كن....التماس دعا....يا علي...

    سلام ريتاجان

    خيلي عالي وآموزنده بود چشمهاروبايدشست جورديگربايد ديد

    درپناه پنهان شده درقلبها موفق باشي

    سلام

    چه قشنگ مطالب رو به هم گره زده بودي. احسنت...

    يادش بخير آن شب هايي كه بر سر سربند يا زهرا(ع )دعوا بود،آن قمقمه هاي آبي كه بعد از عمليات هنوز دست نخورده بود، آن پلاك هايي كه زودتر از صاحبانشان گمنام شده بودند وآن سكوت هاي معنادار پشت بيسيم.

    در طول اين هشت سال چه بچه هايي كه شهيد شدند تا يكي از مقامات معنويشان لو نرود،جان مي دادند و زير بار رياست هاي دنيايي نمي رفتند ، مفقود الاثر مي شدند تا اسير شهوت نگردند.آنهايي كه بالا بودند اما پايين مي آمدند تا از تنهايي ما بكاهند و زيبايي تواضع را به ما نشان بدهند،عارف بودند اما اصطلاحات عرفاني خرج نمي كردند،دكان عرفان نمي زدند و تئاتر كرامت بازي نمي كردند.نفس كه مي كشيدند هواي نمناك گريه به صورتت مي خورد.


    آري آنها رفتند و ما مانديم. ما مانديم و انباري از درد ،ما مانديم و يك كوله پشتي پر از خاطره.ديگر توان ماندن نيست.دلم براي جبهه تنگ شده است .آنجا مقابل آسمان مي نشينيم و زمين را مرور مي كنيم و به اندازه چندين چشم معجزه مي بينيم. چقدر تماشاي جبهه ها زيباست. افسوس ، افسوس كه معنويات رو به فراموش مي روند و خوشا به حال كساني كه زيركي كردند و سهمي از آن بر چيدند.سنگرها ييلاق هاي تفكرند و يك جرعه از آن نوشيدني هاي صلواتي جبهه ها عطش را فرو مي نشاند.



    گريه‌اش امان همه را بريده بود. بچه‌ها ديگر خسته شده بودند. تنها شکننده سکوت منطقه صداي ضجه‌هايش بود. آمبولانس ۲-۳ ساعتي ميشد که منتظر مانده بود. هر چه بچه‌ها سعي کرده بودند جنازه را از او جدا کنند اجازه نميداد. خودش را روي بدن او انداخته بود. نيم صورتش خون بود و نيمي ديگر خيس. لبانش تکان مي‌خورد. انگار چيزهايي ميگويد که فقط خودش و او مي‌فهميدند و ما هم چون غربتي‌هاي ديار زمين هر از چند گاهي از کنارشان رد مي‌شديم. هواي داغ و آفتاب سوزان مجال ماندن حتي براي چند لحظه خارج از سنگر را نميداد. هر چند که سنگر هم تنوري شده بود. اما او همچنان روي جنازه رفيقش...
    از بچه‌هاي گردان ديگري بودند. از گردانشان فقط همين دو مانده بودند و تمام ديشب هم معبر را پاسداري ميکردند. خلاصه اگر نمي‌بودند معلوم نبود سر ما چه مي‌آمد. ظاهراً آن يکي هم ديشب شهيد شده بود. اما اين رفيقش خيلي بيتابي ميکرد.
    ديگر صداي راننده آمبولانس درآمد. بابا من بايد برگردم. مريض دارم. يه مسلموني بياد اين شهيد و از اين برادر جدا کنه. دير بخدا. همه جورشو ديده بوديم غير از...


    لااله الا الله...
    سنگيني نگاه بچه‌ها را روي خودم حس کردم. انگار اين بار قرعه به نام من افتاده اما بروي خودم نياوردم. حال و حوصله سرو کله زدن آن هم توي اين هوا را نداشتم.
    يکي از بچه ها جلو آمد و قيافه آدمهاي بيچاره را گرفت و گفت: حاج آقا شما رو به خدا. شايد به حرمت شما بلند شه. بابا بگيد بسه ديگه ... بخدا روحيه بچه‌ها خراب ميشه‌ها...
    زمزمه بچه‌ها بالاخره بلندم کرد. در سنگر را باز کردم. شدت نور آفتاب روي پلکهايم فشار مي‌آورد. کفشهايم را پوشيدم. احساس آدمي که پا در ظرف آب جوش بگذارد چيز عجيبي نبود. کمي هم در دلم غر زدم که عجب آدم بي‌فکري هست. همه را معطل خودش کرده. بابا جنگه ديگه. يکي ميره يکي ميمونه.
    رسيدم کنارش و آرام جلويش نشستم و به چشمهايش که ديگر رمق باريدن نداشت زل زدم. فکر کردم شايد چيزي نگويم بهتر باشد. نگاهي به من کرد و نگاهي به جنازه. انگار داغش تازه شده باشد دو باره اشکش جاري شد و نرسيده به محاسنش از گرما نا پديد شد.
    طاقت نياوردم. گفتم: برادر خدا صابرين رو دوست داره. اون که رفت بهشت دعا کن يه روزي هم قرعه به نام ما بيفته.
    دوباره نگاهم کرد. جوري که احساس کردم مسخره‌ام مي‌کند که يعني من نمي‌دانم او رفته به بهشت؟ من نمي‌دانم خدا صابرين را دوست دارد.
    دهانش باز شد: حاج آقا پشت خاکريز و ببين.


    منظورش را نفهميدم. بلند شدم و چند قدم بالاتر رفتم تا به لبه خاکريز رسيدم. حدود ۲۰-۲۵ تا لاشه تانک منهدم شده. شاهکار ديشب اين دو بود. از خاکريز پائين آمدم و متعجبانه پرسيدم منظورت چيه؟
    به زور جلوي هق هق گريه‌اش را گرفت و گفت: ديشب من و جواد فقط ۳ تا آرپي‌جي داشتيم ... جواد هي مي‌گفت آقا اينجاست‌ها...


    ديگر حرفهايش را متوجه نشدم. بدنم آنقدر داغ شده بود که احساس مي‌کردم هوا خنک شده...


    صداي گريه ما منطقه را برداشته بود. بچه‌ها گردان نمي‌دانستند ديشب چه شده اما نم‌ دانم چرا آنها هم ما را همراهي ميکردند.


    من طلبني ؛ وجدني
    (هركس مرا طلبد ؛ مرامي يابد)
    ومن وجدني ؛ احبني
    (وهركس مرايافت ؛ دوستم ميدارد)
    ومن احبني ؛ عشقني
    (وهركس مرادوست ميدارد ؛ عاشقم ميگردد)
    ومن عشقني ؛ عشقـته
    (وهركس عاشقم گردد ؛ عاشقش ميگردم)
    ومن عشقته ؛ قتلته
    (وهركس عاشقش گردم ؛ ميكشم اورا)


    سلام

    جدا و واقعا خيلي قشنگ بود

    بي تعارف ميگم

    خدا خبرتون بده.

    ي مثلي تبهكارا و جنايت كارا دارن

    ميگن امن ترين جا خونه دشمنه.

    ميگن اگه بريم تو مقر پليس و كلانتري

    از همه جا امن تره و كسي بهمون شك نمي كنه.

    الحق هم كه خدا تو قلباي ماست و ما حتي شك هم نمي كينيم

    چه برسه بريم بگرديم

    كه حالا پيداش كنيم يا نكنيم ...

    يا علي

     <    <<    6   7   8   9   10      >