• وبلاگ : بازي بزرگان
  • يادداشت : مشارکت در بازي
  • نظرات : 17 خصوصي ، 99 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    در و که باز کردم ديدمش داشت تو اتاق راه مي رفت و لباساشو در مي اورد

    وارد اتاق که شدم سلام کرد و بوسيدم

    بعد شروع کرد به حرف زدن مثل هميشه

    حوصله نداشتم يه سردي تمام وجودم پر کرده بود انقدر که احساس کردم قلبم داره يخ مي زنه

    هيچ احساسي تو وجودم نبود بجز سردي

    دلم مي خواست تنها برم قدم بزنم

    نشستم رو تخت فکر کرد خسته ام لباسامو دراورد و پشتم دراز کشيد برگشتم نگاش کردم

    خواست ببوستم که بالشو گرفتم رو سرشو يه گوله توش خالي کردم

    شايد فکر کرد مي خوام باهاش شوخي کنم که هيچ عکس العملي نداشت

    لباسامو اروم پوشيدم و رفتم که تنها قدم بزنم