• وبلاگ : بازي بزرگان
  • يادداشت : بازي فرصت
  • نظرات : 38 خصوصي ، 112 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     

    سلام عزيزم

    عالي بود واقعا زيبا نوشتي

    مدتي بود نيومده بودم ولي امشب كه اومدم خيلي خوشحالم كردي

    قلم شگفت انگيزي داري.آفرين

    اومدم دعوتت كنم به من سر بزني و مقاله ي فرشم و بخوني و حتما نظر بدي

    منتظر حضور سبزت هستم

    پايدار باشي

    سلام
    من بروزم با تذکرة البلاگ
    منتظرم

    سلام دوست عزيز مطلب جالبي بود به من هم سر بزن

    موفق باشي باي

    عالي بود...مرسسي از حضورت

    شادبااشي

    سابوليكم

    دمت گرم آبجي ، حضرت مي فرمايد فورصت ها چون ابر مي گذرت پس آنرا غنيمت شووومار .

    اين غنيمته هم بدرقم موهمه

    شنيدي فيلم اصغرت رو ريختن رو دايره ؟ آپ كرتيم بيا و بيبين

    نفر آخر و ته صفيت : اصغر

    با سلام

    مي‏گن تو امور مادي آدم بايد هميشه خودشو با پايين دستش مقايسه كنه

    ولي توي امور معنوي با بالا دستش

    موفق باشيد.

    سلام؛ مطلب جالبي نوشتيد ... و واي از دست ما آدماي حواص پرت كه :

    شانس : فرصت همراه با داشتن آمادگي

    سلام عزيزم

    ممنون كه بهم سر زدي

    هميشه شاد و بهاري باسي

    آرزوي پرواز را دارم ، پرواز از اين سرزمين بي محبت ، ميخواهم سفر كنم ، سفر به سوي سرزمين خوشبختي ها و كاش همسفري بود و آن همسفر من تو بودي!
    آروزي شنيدن صداي نفسهايت را دارم ، كاش فاصله اي نبود و كاش ما در كنار هم بوديم تا صداي نفسهاي گرمت را احساس كنم ، كاش مرزي نبود بين ما و اي كاش اگر هم مرزي بود آن مرز تو بودي!
    آرزوي آغوش گرمي را دارم كه مرا در آغوش خود بگيرد و در آغوشش با من با صداي آهسته درد دل كند و اي كاش آن آغوش ، آغوش گرم تو بود!
    سلام. خوبي؟ دفتر عشق آپديت شد. منتظر حضور گرم و پرمحبت شما هستم.شاد و پيروز باشي. يا حق

    ريتا خانوم سلام

    ما كه وسط صف وايستاديم و معلوم نيست نوبت ما كي مي شه. اما خاطرت خيلي عزيزه مثل هميشه به ساعت اين پيام نگاه كن.

    فقط براي تو

    حدودا دو ساله پيش رفته بودم شوشتر برادرم دانشجوي اونجا بود

    چهار تا دختر بودن که خيلي خودشون و ميگرفتن براي همين

    همه ي اهله محل با اينها بد بودن

    خلاصه اينکه پسر دايم بهم گفت اگه خيلي دل و جرعت داري حاله اينها

    رو بگيرمنم يه دوربين عکاسي داشتم گفتم ميخواي ازشون عکس بگيرم

    بهم گفتن جرعت نداري خلاصه اينکه من خودم راضي نبودم جو ابادان گرفتم

    نشستم روي صندلي تا اونها امدن من دوربين و دادم طرف شون اونها فهميدن من ميخوام چه کار کنم وايستادن و

    دوباره امدن به سر جاده که رسيدن فلش زدم اونها چادرشون و در اوردن افتادن دنبالم منم دويدم داخله مغازه پسر دايم

    دوربين و گذاشتم و از دره پشتي زدم بيرون با اين کارم خيلي تو اون محل شهرت پيدا کردم

    ولي خيلي ناراحنم شايد اين کار من باعث اتفاق هاي بزرگ تري ميشد

    نميدونم فقط همين و ميگم خدا به من لطف کرده

    خيلي دوست دارم ببينمشون ازشون معذرت خواهي کنم

    نميدونم فرصت من كي تمام ميشه اي كاش قبلش بتونم اشتباهم و جبران كنم

    راستي آپم

    بيا

    سلام

    خوبيي؟

    مطلبت روخوندم

    خيلي قياس جالبي بود

    واقعا ما كجاي راهيم وكي صدامون مي كنند كه بريم

    ممنون ازهشدارآگاهانت

    دوست من خوب مي نويسي

    خوشحالم كه با وبلاگت آشنا شدم

    درپناه حضرت دوست موفق باشي

    سلام

    جالب بود

    بر لب جوي نشينُ گذر عمر ببين...

    موفق باشيد

    فعلا

    سلام

    اشاره به موضوع جالبي بود و عكس هم بسيار گويا . با آرزوي موفقيت براي شما و اين كه همشه اول باشيد .

     <      1   2   3   4   5    >>    >