• وبلاگ : بازي بزرگان
  • يادداشت : بازي مار و پله
  • نظرات : 3 خصوصي ، 34 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام!!!!!!!!
    خوبي؟
    من برگشتم!!!!!!
    يعني گم شده بودم!!!!!!
    دلم براي همه ي دوستاي وبلاگ نويس تنگ شده بود!!!!!!!!!!!!![قلب]
    يه روزي من داشتم راه خودمو مي رفتم و هي از پله هاي ترقي بالا مي رفتم....ناگهان يه مار كبري خيلي ترسناك دست منو كه دوست داشتم نيش زد و وبمو كه توي دستم بود انداخت زمين ....منم فقط نشستم گريه كردم....بعد از چند وقت چشمم به يه پله اي در نزديك خودم افتاد وقتي رفتم جلو ديدم اي دل غافل وبم افتاده پاي اون پلهه و من بي خودي عقب افتادم....به اين نتيجه رسيدم كه ديگه اگه مار نيشم زد فقط نشينم زار زار گريه كنم....خيلي راه مونده تا خونه ي آخر!!!!!!!