سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آتیش بازی

حتماً می دونید برای روشن کردن آتیش به چه چیز هایی نیاز داریم .

1- ماده سوختنی 2- گرما یا حرارت 3- اکسیژن

و ما هر روز چطوری آتیش روشن می کنیم؟

بله می دونم به سادگی...

حالا می خوام از یک سری آدم های بسیار دوست داشتنی حرف بزنم که باهاشون تو سفر آشنا شدم

اینجا آفریقاست ، کشور کنیا ، شهر ماسایمارا ، قبیله ماسایی ها

 

ا

این ها هم دوستان من هستند که برای روشن کردن آتیش هر روز چندین بار این کار را انجام می دهند.

بله می دونم کار بسیار سختیه

ولی وقتی ازشون پرسیدم چرا این کار رو انجام میدید و به راحتی از کبریت استفاده نمی کنید ؟

می دونید چه جوابی دادند؟

خودم میگم

گفتن: این آداب و رسوم ماست.............

تو زندگیمون دقت کنیم ببینیم کجا ها هست که ما هم، اسیر  این نوع  آداب و رسوم شدیم ...

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 87/2/16ساعت  8:29 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

این داستان را یکی از دوستان خوبم برام میل کرده بود دوست داشتم شما هم بخونیدش


داستان رز
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌کرد.
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"
پاسخ دادم: "البته که می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."
پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم."
پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد: "ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنید."
"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."
"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.




نوشته شده در  پنج شنبه 86/12/23ساعت  8:55 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()


دوچرخه بازی
" تا وقتی حرکت می کنیم زمین نمی افتیم "
این جمله رو از زبون پدری شنیدم که پشت زین دوچرخه دخترش رو نگه داشته بود و دخترک هم محکم دسته های دوچرخه رو تو دست هاش گرفته بود و پاهاش رو به پدال فشار می داد و به جلو نگاه می کرد. پدرش هم به دنبال او می دوید و مراقبش بود و هر از چند گاهی زین رو رها می کرد و لبخند رضایت بخشی می زد و می گفت: تا وقتی حرکت می کنی زمین نمی افتی ....شاید این جمله کاملی نبود،ولی برای اون دختر بچه، بهترین جمله برای یاد گیری و دلگرمی بود. شاید بهتر بود اینطوری می گفت اگه زمین هم بخوری اتفاق خاصی نمی افته می تونی بلند بشی و به راهت ادامه بدی. این تعادله که حرف اول رو می زنه.
دوچرخه سواری عین زندگی آدم هاست . تا وقتی تعادلت رو تو زندگی حفظ کنی، به زمین نمی افتی .
تا وقتی که حرکت می کنی و با وجود خستگی و موانع و مشکلات به پا زدن ادامه می دی، به زمین نمی افتی. حرکت آدم ها تو زندگی برای موندن تو مسیر مانند دوچرخه سواری نیاز به تمرکز، تعادل و توکل داره .
حرکت کردن خیلی مسائل دنبال خودش داره، می تونه باعث شعف و سر زندگی بشه پس آدم هایی که حرکت میکنند افسرده و مایوس نمیشن.با حرکت کلی چیز یاد میگیری چون با محیط های جدید و مسائل جدید آشنا میشی و کلی تجربه کسب می کنی.هیچوقت برای جواب این سوال نمی مونی که چرا داری زندگی می کنی چون یه مقصدی برای رسیدن داری و یه هدفی که تو رو به حرکت کردن وا می داره .حرکت کردن با خودش تغییر مکان و زمان داره. پس هر لحظه در حال نو شدن هستی و هر روزت با دیروز فرق می کنه و این یعنی خود زندگی .

نوشته شده در  یکشنبه 86/12/5ساعت  9:54 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

 

خط فرصت

سر کلاس کامپیوتراستاد داشت تند تند درس می داد. آخر ساعت بود و معلوم بود دلش می خواد این لحظات آخر هم زود تموم بشه و بره استراحت کنه. رو به سمت تخته با صدایی آروم گفت: این مطلب آخریه که میگم اما خوب یادش بگیرید قبل از نوشتن هر مطلبی  داخل پنجره  word  یک  enter  بزنید و بعد شروع به نوشتن کنید. به خاطر اینکه همیشه شما یه خط اضافه دارید که می تونید تو متنتون ازش استفاده کنید. و این خط اضافه خیلی به دردتون می خوره.و بعد وسایلش رو جمع کرد و رفت. همون جور روی صندلی میخ کوب شدم تمام بچه ها کم کم کلاس رو ترک کردن ولی من هنوز نشسته بودم وبه تخته زل زده بودم ...

- یعنی چی؟

- قبل از نوشتن مطلب یه جای خالی ایجاد کنیم؟

- یعنی چی؟...

 حالا چند روز از این ماجرا می گذره

خیلی در مورد این موضوع فکر کردم چند نکته به نظرم رسیده که براتون می نویسم شماهم فکر کنید و اگر چیزی به ذهنتون رسید برای من بنویسید.

  1. چون خودت می تونی enter  بزنی پس در نوشتن هر متنی دخیل هستی. و اختیارش دست خودته.
  2. نکته جالب اینه که می تونیم از تجربیات  دیگران استفاده کنیم مثل این تجربه .
  3. احتمال اینکه هر کاری نیاز به اصلاح داره و این اصلاح رو  خودت هم می تونی انجام بدی.
  4. قبل از گفتن هر حرفی همیشه یه جایی برای برگشت بذار.
  5. یه کارهایی وجود داره که می تونیم با درست کردن زمینه مناسب بهتر انجامشون بدیم.
  6. قبل از انجام هر کاری تامل کنیم.
  7. وجود داشتن این فضای خالی همیشه امید میده که راهی برای جبران هست.
  8. ....

نوشته شده در  سه شنبه 86/11/9ساعت  4:26 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

بازی وسعت نگاه

چند وقت پیش از کنار یه مغازه رد می ­شدم، که تعداد زیادی تلویزیون داخل ویترین مغازه داشت. تصویر یکی از تلویزیون ها توجهم رو جلب کرد. آتیش قرمز زیبایی رو نشون می داد و من محو تماشای آتیش شده بودم. بعد از چند لحظه تصویر کمی بزرگ شد و دیدم اون تصویر آتیش نبوده، بلکه تاج یه خروسه. برام جالب شد، مکث کردم. و با دقت به صفحه تلویزیون خیره شدم. دوباره تصویر بزگتر شد و مردی رو نشون می داد که از پنجره به خروس نگاه می کرد. و باز بزرگتر، این تصویر تمبری بود، روی پاکت نامه ای در دست مردی کناراستخر. کمی دورتر، معلوم شد که مرد داخل کشتی بوده و آن استخر دریا بود. کمی دورتر دختر بچه ای رو نشون داد که لبه دیواری دولا شده بود و می خواست این کشتی اسباب بازی را برداره و باز نشون داد که همه ی این تصاویر، تصویر نقاشی شده ای داخل کتاب داستانی بود که کودکی اون رو تماشا می کرد. اونقدر ادامه پیدا کرد تا به کره زمین رسید. داشتم به کوچیکی نگاه ادم ها و وسعت دنیا فکر می کردم  و از مغازه دور می شدم و با خودم می گفتم چه مغازه تلویزیون فروشی جالبیه، که این تصاویر رو به نمایش گذاشته و وقتی به اون دست خیابون رسیدم، دیدم این مغازه یه کافی نته که برای تزئین ویترین مغازه از چند تلویزیون بزرگ استفاده کرده. فکر می کنید اون لحظه چه احساسی داشتم ؟   

پس بر اساس ظواهر و آنچه می بینیم قضاوت نکنیم. اگه نگاهمون نسبت به موضوع کوچیکه در مورد اون موضوع به سادگی قضاوت نکنیم .چون قسمتی از واقعیت رو می بینیم نه تمام اون رو و تنها خداونده که اشراف کامل بر همه چیز داره.

خلاصه کلام، زاویه نگاهمون رو وسیع کنیم، تا با حقیقت هر چیزی بیشتر آشنا بشیم.اگه بازیکن های فوتبال از تو جایگاه تماشاچیان به بازی نگاه می کردن زودتر به نواقص کار پی می بردند تا توی زمین.


نوشته شده در  جمعه 86/9/23ساعت  10:34 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

اینکه این بازی، بازی زندگی آدم هاست حرفی توش نیست. و دوستان هم اشاره های زیبایی کردن. ولی نکته ای که دوست داشتم بهش اشاره بشه و نشد این بود که ابتدای مسیر، پله ها و مار ها سایز کوچکتری دارن و انگار بازی هوای شرکت کننده ها رو داره و هرچه به سمت بالا پیش میری مار ها سایز بزرگتری پیدا می کنند و هر خطای کوچکی که در ابتدای بازی امکان داشت شما رو چند خونه به عقب بکشونه در انتهای مسیر شما رو چندین خونه عقب می کشونه و شاید به اول مسیر برسونه  پس مراقب باشیم اگه تو بازی شرکت می کنیم قدم هامون رو با احتیاط بیشتری برداریم

خیلی ممنون از دوستانی که نظرات زیبایی برای بازی نوشتند به تعدادی هم در زیر اشاره شده تا دوستان دیگر هم مطالعه کنند یا حق

لقمان = بنظرم پله ها نشانه همت و امیدواری هستند و مار ها نشانه غرور و یاس....

کویر= بازی مارو پله دقیقا مثله زندگیه میدونی شانس توش خیلی دخیله وقتی تاسو میندازی هزار تا چرخ میخوره تا واسه ببینی چند اوردی بعضی اوقات شیش میاری با خوشحالی حرکت میکنی ولی میبینی مار نیشت زد گاهی اوقاتم یک میاری میبینی با یه پله راه صد ساله رو یه شبه طی کردی

 طلبه= به نظر من بازی مار و پله حکایت ما و گناهامونه . ما که هر بار با سختی تمام چند پله خودمون رو بالا کشیدم در اثر یه گناه چندین پله سقوط می کنیم

مهرداد=این بازی مثل زندگی در این دنیا می مونه.آدمی که هدف داره و می دونه دنبال چیه بالاخره یه روز به اون بالا می رسه هر چند هزار بارم نیش بخوره و سقط کنه.سختی های راه مانعش نمی شه و با صبر و امید ادامه می ده.......

فرشوشتر= من با این بازی یه مشکلی دارم که باعث میشه وارد سناریو زنگی نکنمش... اشکالی نداره؟ موضوع اینه که این بازی یه معنی دیگه این شعره: تاس اگر خوش بنشیند همه کس نراد است... اما تاسی وجود نداره! موضوع این که جهان هستی مثل شطرنجه نه تخته نرد.. البته برداشت ما اینه.. تا خدا نظرش چی باشه

 هپی= یه روزی من داشتم راه خودمو می رفتم و هی از پله های ترقی بالا می رفتم....ناگهان یه مار کبری خیلی ترسناک دست منو که دوست داشتم نیش زد و وبمو که توی دستم بود انداخت زمین ....منم فقط نشستم گریه کردم....بعد از چند وقت چشمم به یه پله ای در نزدیک خودم افتاد وقتی رفتم جلو دیدم ای دل غافل وبم افتاده پای اون پله و من بی خودی عقب افتادم....به این نتیجه رسیدم که دیگه اگه مار نیشم زد فقط نشینم زار زار گریه کنم....خیلی راه مونده تا خونه ی آخر!!!!!!! 

 جلیلی=به نظر من پله های ترقی انسان از میان مارهای طبیعی و مجازی می گذره و این وسط آدم زیرک اونی نیست که اصلا گزیده نشه. بلکه اونیه که از یک سوراخ دو بار گزیده نشه

 اندیشه= بازی مار وپله مثل بازی انسان با زندگی پرازماروپیچ وخمه که گاهی می پیچه ناگهان و گاهی باید ازنردبان بالا بره تا گیر مارهای سمی نیفته همیشه یکی هست که تواین نردبان وپله ها هواش روداشته باشه زندگی مثل این بازی پرازپیچ پرتگاهه وسخت وگاهی غیرقابل پیش بینی پس باید درست تاس انداخت تا نتیجه به ضررخودت نباشه

بیتا= فکر میکنم بازی مار و پله یه جورایی باعث میشه که ما نا امید نشیم و هر بار که زمین میخوریم تو زندگی هدفمندتر از قبل و با تلاش بیشتر به ادامه بازی بپردازیم یعنی به نظرم باعث بالابردن امید و پشتکار میشه

مدنی= کسی که یقیین داره روی نردبان ایستاده.........تا وقتی که یقیین داره  به وجود نردبان ، محکم بالا میره. اما فقط یک لحظه شک کافیه که سقوط کنه... و تا زمانی که باز به یقیین _ وجود  نردبان_  نرسه به سقوط ادامه میده.حال آنکه بالا رفتن به قدمت سالها رنج است و سقوط به قیمت ...  چشم به هم زدنی!!!حضرت امیر المومنین علی (ع) :کسیکه به وجود آب اطمینان دارد هرگز تشنه نمیماند.

 کاوه= باید توجه کرد که در شروع مسیر اول پله جلو پات ظاهر میشه . درست مثل زندگی که اول مسیر های راحت جلو پات میاد .ولی تعداد مار ها فقط یکی بیش از تعداد پله هاست  پس اگه این مسیر و به مسیر عمر و زندگی تشبیه کنیم میتونیم باور کنیم که تعداد سختیها و رنج ها و شادی ها و موفقیت ها تقریبآ با هم برابرند  ولی لذت بالا رفتن از پله ها خیلی بیشتره ولی مهم تر از همه اینه که درین بازی کاملا متوجه میشیم که قد مهای بلند مون تو زندگی ( تاس با شماره های بالا ) ممکنه گاهی ما رو درست جلوی خطر ها( نیش مار) قرار بده و گاهی ترجیح میدیم با همون تاس های شماره پایین ( قدم های کوچک ) طی طریق کنیم تا مطمئن تر به مقصد برسیم .ضمنآ مارها ( خطر ها و رنج های زندگی ) اگرچه خیلی بلند ترند ولی تقریبا همون اندازه ما رو پایین میارن که پله ها علی رغم بلندی کمشون ما رو بالا میبرن.

 ارمغان= یعالمه پله که مارو به هدف میرسونن و یعالمه مار که از هدف دورمون میکنن.. مارهای خیلی بزرگ همیشه به خونه نزدیکنترن.. و همیشه یه پله بزرگ هست که اگه شانسی بیفتی روش نونت تو روغنه!

 دارک وایز= من یکی که از مار پله چند ت استدلال دارم...یکم این که هیچ‏وقت به چیزی که اطمینانی بهش نیست،‏ نباید اطمینان داشت...دوم این که تو پرانتز بگم چیزی به نام شانس وجود نداره...همه‏چی بر اساس خواست خداست...سوم این که زندگی ما پر از خطراتی هست که مثل مار سر راه‏مون چنبره زدن...تو این فراز و نشیب ها و سر این پیچ ها ست که ما رو محک می‏زنن...

جنت مکان= تاس رو ما میریزیم اما عددش دست ما نیست . هنگام حرکت مهره بسیار مرددیم که آیا به مار می رسه یا نه ؟‏ به پله میرسه یا نه؟ . گاهی وقتا از یه مار چند بار نیش می خوریم شاید ده ها بار !! از بالا رفتن از پله ها لذت می بریم ! خونه هارو یکی یکی طی می کنیم که به خونه ی پایان برسیم . بعضی ها در خونه ی آخر باز هم نیش می خورند و اونی که نیش نخوره برنده است !!! و این یعنی بازی زندگی ...

نازنین= یه جورایی مثل زندگی آدماست یه وقتایی بالا میری و یه وقتایی زمین میخوری شاید عواملی توکار باشه ولی خودتم خیلی موثری .....

  


نوشته شده در  پنج شنبه 86/8/24ساعت  10:7 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

 

بازی مار و پله

با سلام به همراهان قدیمی و دوستان جدید که تا حدودی با بازی ها آشنایی دارند . تا به حال موضوع و نتیجه گیری بازی با من بود .اما این دفعه موضوع و عکس با من، نوشتن بازی با شما منتظر قلم شیوای شما هستم.


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/8ساعت  11:26 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

خطاهای بازی

چند وقت پیش داشتم با چاقو کار می کردم. کند شده بود. مشکل چیزی رو می برید. تصمیم گرفتم تیزش کنم. چاقو تیز کن رو برداشتم و مشغول تیز کردن چاقو شدم. از روی بی احتیاطی، شستم رو جای قرار دادم که نباید باشه. و چاقو به جای اینکه با چاقو تیز کن تیز بشه، با انگشت من تیز شد. و ادامه ماجرا... یه چند روزی طول کشید، تا جای برش خورده تا حدودی بهبود پیدا کنه. ولی قسمت بریده بی حس شده بود.و وقتی با انگشت شستم چیزی رو لمس می کردم، اون قسمت بریده شده حس نداشت. حتماً از این اتفاقات برای شما هم پیش اومده. مخصوصاً برای خانوم ها.

البته ممکنه به مرور زمان بهتر بشه. ولی این یک قانونه که اگه دستی قطع شد. دیگه دست دیگری جاش در نمیاد.(البته برای اعضای دیگه بدن این قانون حاکم نیست )

خوب یه خطای به ظاهر کوچیک من باعث شد. آسیب جبران ناپذیری به جایی وارد بشه.تو راه خداوند هم باید چنین قانونی باشه. بعضی وقت ها بعضی خطاها باعث میشه ضربه سختی به خودمون یا به راهمون بزنیم. که برای جبرانش شاید به زمان زیادی احتیاج باشه،که عمر ما کفاف اون زمان رو نده .یا اصلاً جبران نشه. در مورد انگشتم که کار از کار گذشت.و افسوسش موند. اما دوست دارم بدونم چه خطاهایی هست که به این شدت می تونه آسیب به ادامه مسیر بزنه؟ شما می دونید اون خطاها چیه؟

 

 


نوشته شده در  جمعه 86/7/20ساعت  12:25 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

مهمونی بازی

سالی یک بار یه موقع مشخصی جایی مهمونی دعوت میشیم. امسال هم مثل همیشه دوباره کارت دعوت اومد. و ما به یه مهمونی بزرگ دعوت شدیم. موندم تو کار این صاحبخانه که هیشکی رو از قلم نمیندازه. همه رو دعوت می کنه. ما زمان مهمونی رو یادمون میره، اما اون یاش نمیره. و کارت دعوت برای همه می فرسته. خلاصه رفتیم مهمونی.

 خیلی شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود. تا وارد شدیم یه صندلی خالی پیدا کردم نشستم.به سختی می شد تعداد نفرات رو حدس زد. هر کسی مشغول کاری بود. صدای بازی بچه ها و جیغ کشیدنشون همه جا پر شده بود. یه عده اون طرف خونه مشغول صحبت بودن اینگار حرفشون خیلی مهم بود. چون هر از گاهی دستشون رو زیر چونه هاشون می گذاشتن و به یه نقطه خیره می شدن.طرف دیگه خونه یه عده مشغول شوخی کردن بودن بعد از مدت کوتاهی صدای خندشون سالن رو بر می داشت و باز دوباره اروم می شدن. یه عده هم فکر کنم از یه موضوع ناراحت کننده حرف می زدن چون گوشه چشم بعضی هاشون قطرات اشک دیده می شد. خلاصه هر کسی مشغول کاری بود.وسایل پذیرایی کامل بود. وفور نعمت وجود داشت. کافی بود چیزی طلب کنی به ثانیه نمی کشید فراهم می شد. خیر خدا تو مهمونی بود.انگار فقط حضور داشتن تو این مهمونی کافی بود که از همه نعماتی که فراهم شده بود استفاده کنی.

 تو این مهمونی یه نفر توجه من رو به خودش جلب کرد. یه لبخند زیبایی داشت و کمتر می دیدم حرف بزنه. یه آرامش خاصی داشت و دوست داشتم همش نگاش کنم. ندیدم چیزی بخواد البته تو ظاهر نمی دونم تو دلش چی می گذشت. جالب اینجا بود که از همه نعمت هایی که تو مهمونی بود استفاده می کرد. بدون اینکه خودش چیزی طلب کرده باشه. خوب می دونم اونم مثل بقیه دعوت شده بود و تو کارت دعوت نوشته بودن تو مهمونی هر چیزی که بخواهید براتون فراهم میشه ولی اون تو ظاهر هیچی نمی گفت ولی از همه امکانات استفاده می کرد. داشتم فکر می کردم اون تو ذهنش چه در خواستی کرده که همه این درخواست های دیگران رو شامل شده و از همشون استفاده می کنه؟ چه خواستی بوده که اون رو به زبون نیاورد ولی از همه چیز بهرمندشد؟ نظر شما چیه؟

 


نوشته شده در  یکشنبه 86/7/8ساعت  5:17 عصر  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

 

حکایت مردم شهر پا برهنه

شهری بود به نام شهر پا برهنه ها. در یک صبح سر زمستونی مردی وارد این شهر شد.وقتی که از قطار پیاده شد، دید همه مردم پا برهنه هستند.هیچ کس کفش به پا نداشت. او از ایستگاه بیرون اومدو سوار تاکسی شد. راننده تاکسی هم کفش نداشت.مرد از راننده پرسید: ببخشید ، چرا مردم این شهر برخلاف مردم شهر های دیگه کفش نمی پوشند؟ راننده گفت: بله درست است ، چرا ما کفش نمی پوشیم؟ چرا؟.......

مرد وقتی به هتل رسید، دید که مردم اونجا هم پا برهنه هستند. مدیر، صندوقدار، پیشخدمت ها همه پا برهنه بودند. از یکی از آنها پرسید: می بینم که شما کفش به پا ندارید. آیا چیزی درباره ی کفش نمی دانید؟ پیشخدمت گفت: چرا ما کفش را می شناسیم. مرد گفت : پس چرا نمی پوشید ؟ پیشخدمت گفت : بله درست است ، چرا کفش نمی پوشیم ؟ و دوباره تکرار کرد  چرا کفش نمی پوشیم؟....

آری!!!!!!!! مانند اهالی آن شهر همه ما به دعا اعتقاد داریم. همه ما ایمان داریم که دعا می تواند زندگیمان را متحول کند و ما را احیا کندو بسیاری از خواسته های ما را تحقق بخشد. ما از نیروی اعجاز انگیز دعا آگاهیم . با این حال دعا نمی کنیم. چرا؟ سوال همینجاست . چرا دعا نمی کنیم؟

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 86/6/22ساعت  12:9 صبح  توسط سر دلبران 
  نظرات دیگران()

   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازی با کلام - بی کلام
[عناوین آرشیوشده]