آتیش بازی
حتماً می دونید برای روشن کردن آتیش به چه چیز هایی نیاز داریم .
1- ماده سوختنی 2- گرما یا حرارت 3- اکسیژن
و ما هر روز چطوری آتیش روشن می کنیم؟
بله می دونم به سادگی...
حالا می خوام از یک سری آدم های بسیار دوست داشتنی حرف بزنم که باهاشون تو سفر آشنا شدم
اینجا آفریقاست ، کشور کنیا ، شهر ماسایمارا ، قبیله ماسایی ها
ا
این ها هم دوستان من هستند که برای روشن کردن آتیش هر روز چندین بار این کار را انجام می دهند.
بله می دونم کار بسیار سختیه
ولی وقتی ازشون پرسیدم چرا این کار رو انجام میدید و به راحتی از کبریت استفاده نمی کنید ؟
می دونید چه جوابی دادند؟
خودم میگم
گفتن: این آداب و رسوم ماست.............
تو زندگیمون دقت کنیم ببینیم کجا ها هست که ما هم، اسیر این نوع آداب و رسوم شدیم ...
خط فرصت
سر کلاس کامپیوتراستاد داشت تند تند درس می داد. آخر ساعت بود و معلوم بود دلش می خواد این لحظات آخر هم زود تموم بشه و بره استراحت کنه. رو به سمت تخته با صدایی آروم گفت: این مطلب آخریه که میگم اما خوب یادش بگیرید قبل از نوشتن هر مطلبی داخل پنجره word یک enter بزنید و بعد شروع به نوشتن کنید. به خاطر اینکه همیشه شما یه خط اضافه دارید که می تونید تو متنتون ازش استفاده کنید. و این خط اضافه خیلی به دردتون می خوره.و بعد وسایلش رو جمع کرد و رفت. همون جور روی صندلی میخ کوب شدم تمام بچه ها کم کم کلاس رو ترک کردن ولی من هنوز نشسته بودم وبه تخته زل زده بودم ...
- یعنی چی؟
- قبل از نوشتن مطلب یه جای خالی ایجاد کنیم؟
- یعنی چی؟...
خیلی در مورد این موضوع فکر کردم چند نکته به نظرم رسیده که براتون می نویسم شماهم فکر کنید و اگر چیزی به ذهنتون رسید برای من بنویسید.
بازی وسعت نگاه
چند وقت پیش از کنار یه مغازه رد می شدم، که تعداد زیادی تلویزیون داخل ویترین مغازه داشت. تصویر یکی از تلویزیون ها توجهم رو جلب کرد. آتیش قرمز زیبایی رو نشون می داد و من محو تماشای آتیش شده بودم. بعد از چند لحظه تصویر کمی بزرگ شد و دیدم اون تصویر آتیش نبوده، بلکه تاج یه خروسه. برام جالب شد، مکث کردم. و با دقت به صفحه تلویزیون خیره شدم. دوباره تصویر بزگتر شد و مردی رو نشون می داد که از پنجره به خروس نگاه می کرد. و باز بزرگتر، این تصویر تمبری بود، روی پاکت نامه ای در دست مردی کناراستخر. کمی دورتر، معلوم شد که مرد داخل کشتی بوده و آن استخر دریا بود. کمی دورتر دختر بچه ای رو نشون داد که لبه دیواری دولا شده بود و می خواست این کشتی اسباب بازی را برداره و باز نشون داد که همه ی این تصاویر، تصویر نقاشی شده ای داخل کتاب داستانی بود که کودکی اون رو تماشا می کرد. اونقدر ادامه پیدا کرد تا به کره زمین رسید. داشتم به کوچیکی نگاه ادم ها و وسعت دنیا فکر می کردم و از مغازه دور می شدم و با خودم می گفتم چه مغازه تلویزیون فروشی جالبیه، که این تصاویر رو به نمایش گذاشته و وقتی به اون دست خیابون رسیدم، دیدم این مغازه یه کافی نته که برای تزئین ویترین مغازه از چند تلویزیون بزرگ استفاده کرده. فکر می کنید اون لحظه چه احساسی داشتم ؟
پس بر اساس ظواهر و آنچه می بینیم قضاوت نکنیم. اگه نگاهمون نسبت به موضوع کوچیکه در مورد اون موضوع به سادگی قضاوت نکنیم .چون قسمتی از واقعیت رو می بینیم نه تمام اون رو و تنها خداونده که اشراف کامل بر همه چیز داره.
خلاصه کلام، زاویه نگاهمون رو وسیع کنیم، تا با حقیقت هر چیزی بیشتر آشنا بشیم.اگه بازیکن های فوتبال از تو جایگاه تماشاچیان به بازی نگاه می کردن زودتر به نواقص کار پی می بردند تا توی زمین.
اینکه این بازی، بازی زندگی آدم هاست حرفی توش نیست. و دوستان هم اشاره های زیبایی کردن. ولی نکته ای که دوست داشتم بهش اشاره بشه و نشد این بود که ابتدای مسیر، پله ها و مار ها سایز کوچکتری دارن و انگار بازی هوای شرکت کننده ها رو داره و هرچه به سمت بالا پیش میری مار ها سایز بزرگتری پیدا می کنند و هر خطای کوچکی که در ابتدای بازی امکان داشت شما رو چند خونه به عقب بکشونه در انتهای مسیر شما رو چندین خونه عقب می کشونه و شاید به اول مسیر برسونه پس مراقب باشیم اگه تو بازی شرکت می کنیم قدم هامون رو با احتیاط بیشتری برداریم
خیلی ممنون از دوستانی که نظرات زیبایی برای بازی نوشتند به تعدادی هم در زیر اشاره شده تا دوستان دیگر هم مطالعه کنند یا حق
لقمان = بنظرم پله ها نشانه همت و امیدواری هستند و مار ها نشانه غرور و یاس....
کویر= بازی مارو پله دقیقا مثله زندگیه میدونی شانس توش خیلی دخیله وقتی تاسو میندازی هزار تا چرخ میخوره تا واسه ببینی چند اوردی بعضی اوقات شیش میاری با خوشحالی حرکت میکنی ولی میبینی مار نیشت زد گاهی اوقاتم یک میاری میبینی با یه پله راه صد ساله رو یه شبه طی کردی
مهرداد=این بازی مثل زندگی در این دنیا می مونه.آدمی که هدف داره و می دونه دنبال چیه بالاخره یه روز به اون بالا می رسه هر چند هزار بارم نیش بخوره و سقط کنه.سختی های راه مانعش نمی شه و با صبر و امید ادامه می ده.......
فرشوشتر= من با این بازی یه مشکلی دارم که باعث میشه وارد سناریو زنگی نکنمش... اشکالی نداره؟ موضوع اینه که این بازی یه معنی دیگه این شعره: تاس اگر خوش بنشیند همه کس نراد است... اما تاسی وجود نداره! موضوع این که جهان هستی مثل شطرنجه نه تخته نرد.. البته برداشت ما اینه.. تا خدا نظرش چی باشه
بیتا= فکر میکنم بازی مار و پله یه جورایی باعث میشه که ما نا امید نشیم و هر بار که زمین میخوریم تو زندگی هدفمندتر از قبل و با تلاش بیشتر به ادامه بازی بپردازیم یعنی به نظرم باعث بالابردن امید و پشتکار میشه
مدنی= کسی که یقیین داره روی نردبان ایستاده.........تا وقتی که یقیین داره به وجود نردبان ، محکم بالا میره. اما فقط یک لحظه شک کافیه که سقوط کنه... و تا زمانی که باز به یقیین _ وجود نردبان_ نرسه به سقوط ادامه میده.حال آنکه بالا رفتن به قدمت سالها رنج است و سقوط به قیمت ... چشم به هم زدنی!!!حضرت امیر المومنین علی (ع) :کسیکه به وجود آب اطمینان دارد هرگز تشنه نمیماند.
جنت مکان= تاس رو ما میریزیم اما عددش دست ما نیست . هنگام حرکت مهره بسیار مرددیم که آیا به مار می رسه یا نه ؟ به پله میرسه یا نه؟ . گاهی وقتا از یه مار چند بار نیش می خوریم شاید ده ها بار !! از بالا رفتن از پله ها لذت می بریم ! خونه هارو یکی یکی طی می کنیم که به خونه ی پایان برسیم . بعضی ها در خونه ی آخر باز هم نیش می خورند و اونی که نیش نخوره برنده است !!! و این یعنی بازی زندگی ...
نازنین= یه جورایی مثل زندگی آدماست یه وقتایی بالا میری و یه وقتایی زمین میخوری شاید عواملی توکار باشه ولی خودتم خیلی موثری .....
بازی مار و پله
با سلام به همراهان قدیمی و دوستان جدید که تا حدودی با بازی ها آشنایی دارند . تا به حال موضوع و نتیجه گیری بازی با من بود .اما این دفعه موضوع و عکس با من، نوشتن بازی با شما منتظر قلم شیوای شما هستم.
خطاهای بازی
چند وقت پیش داشتم با چاقو کار می کردم. کند شده بود. مشکل چیزی رو می برید. تصمیم گرفتم تیزش کنم. چاقو تیز کن رو برداشتم و مشغول تیز کردن چاقو شدم. از روی بی احتیاطی، شستم رو جای قرار دادم که نباید باشه. و چاقو به جای اینکه با چاقو تیز کن تیز بشه، با انگشت من تیز شد. و ادامه ماجرا... یه چند روزی طول کشید، تا جای برش خورده تا حدودی بهبود پیدا کنه. ولی قسمت بریده بی حس شده بود.و وقتی با انگشت شستم چیزی رو لمس می کردم، اون قسمت بریده شده حس نداشت. حتماً از این اتفاقات برای شما هم پیش اومده. مخصوصاً برای خانوم ها.
البته ممکنه به مرور زمان بهتر بشه. ولی این یک قانونه که اگه دستی قطع شد. دیگه دست دیگری جاش در نمیاد.(البته برای اعضای دیگه بدن این قانون حاکم نیست )
خوب یه خطای به ظاهر کوچیک من باعث شد. آسیب جبران ناپذیری به جایی وارد بشه.تو راه خداوند هم باید چنین قانونی باشه. بعضی وقت ها بعضی خطاها باعث میشه ضربه سختی به خودمون یا به راهمون بزنیم. که برای جبرانش شاید به زمان زیادی احتیاج باشه،که عمر ما کفاف اون زمان رو نده .یا اصلاً جبران نشه. در مورد انگشتم که کار از کار گذشت.و افسوسش موند. اما دوست دارم بدونم چه خطاهایی هست که به این شدت می تونه آسیب به ادامه مسیر بزنه؟ شما می دونید اون خطاها چیه؟
مهمونی بازی
سالی یک بار یه موقع مشخصی جایی مهمونی دعوت میشیم. امسال هم مثل همیشه دوباره کارت دعوت اومد. و ما به یه مهمونی بزرگ دعوت شدیم. موندم تو کار این صاحبخانه که هیشکی رو از قلم نمیندازه. همه رو دعوت می کنه. ما زمان مهمونی رو یادمون میره، اما اون یاش نمیره. و کارت دعوت برای همه می فرسته. خلاصه رفتیم مهمونی.
خیلی شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود. تا وارد شدیم یه صندلی خالی پیدا کردم نشستم.به سختی می شد تعداد نفرات رو حدس زد. هر کسی مشغول کاری بود. صدای بازی بچه ها و جیغ کشیدنشون همه جا پر شده بود. یه عده اون طرف خونه مشغول صحبت بودن اینگار حرفشون خیلی مهم بود. چون هر از گاهی دستشون رو زیر چونه هاشون می گذاشتن و به یه نقطه خیره می شدن.طرف دیگه خونه یه عده مشغول شوخی کردن بودن بعد از مدت کوتاهی صدای خندشون سالن رو بر می داشت و باز دوباره اروم می شدن. یه عده هم فکر کنم از یه موضوع ناراحت کننده حرف می زدن چون گوشه چشم بعضی هاشون قطرات اشک دیده می شد. خلاصه هر کسی مشغول کاری بود.وسایل پذیرایی کامل بود. وفور نعمت وجود داشت. کافی بود چیزی طلب کنی به ثانیه نمی کشید فراهم می شد. خیر خدا تو مهمونی بود.انگار فقط حضور داشتن تو این مهمونی کافی بود که از همه نعماتی که فراهم شده بود استفاده کنی.
تو این مهمونی یه نفر توجه من رو به خودش جلب کرد. یه لبخند زیبایی داشت و کمتر می دیدم حرف بزنه. یه آرامش خاصی داشت و دوست داشتم همش نگاش کنم. ندیدم چیزی بخواد البته تو ظاهر نمی دونم تو دلش چی می گذشت. جالب اینجا بود که از همه نعمت هایی که تو مهمونی بود استفاده می کرد. بدون اینکه خودش چیزی طلب کرده باشه. خوب می دونم اونم مثل بقیه دعوت شده بود و تو کارت دعوت نوشته بودن تو مهمونی هر چیزی که بخواهید براتون فراهم میشه ولی اون تو ظاهر هیچی نمی گفت ولی از همه امکانات استفاده می کرد. داشتم فکر می کردم اون تو ذهنش چه در خواستی کرده که همه این درخواست های دیگران رو شامل شده و از همشون استفاده می کنه؟ چه خواستی بوده که اون رو به زبون نیاورد ولی از همه چیز بهرمندشد؟ نظر شما چیه؟
حکایت مردم شهر پا برهنه
شهری بود به نام شهر پا برهنه ها. در یک صبح سر زمستونی مردی وارد این شهر شد.وقتی که از قطار پیاده شد، دید همه مردم پا برهنه هستند.هیچ کس کفش به پا نداشت. او از ایستگاه بیرون اومدو سوار تاکسی شد. راننده تاکسی هم کفش نداشت.مرد از راننده پرسید: ببخشید ، چرا مردم این شهر برخلاف مردم شهر های دیگه کفش نمی پوشند؟ راننده گفت: بله درست است ، چرا ما کفش نمی پوشیم؟ چرا؟.......
مرد وقتی به هتل رسید، دید که مردم اونجا هم پا برهنه هستند. مدیر، صندوقدار، پیشخدمت ها همه پا برهنه بودند. از یکی از آنها پرسید: می بینم که شما کفش به پا ندارید. آیا چیزی درباره ی کفش نمی دانید؟ پیشخدمت گفت: چرا ما کفش را می شناسیم. مرد گفت : پس چرا نمی پوشید ؟ پیشخدمت گفت : بله درست است ، چرا کفش نمی پوشیم ؟ و دوباره تکرار کرد چرا کفش نمی پوشیم؟....
آری!!!!!!!! مانند اهالی آن شهر همه ما به دعا اعتقاد داریم. همه ما ایمان داریم که دعا می تواند زندگیمان را متحول کند و ما را احیا کندو بسیاری از خواسته های ما را تحقق بخشد. ما از نیروی اعجاز انگیز دعا آگاهیم . با این حال دعا نمی کنیم. چرا؟ سوال همینجاست . چرا دعا نمی کنیم؟