حکایت مردم شهر پا برهنه
شهری بود به نام شهر پا برهنه ها. در یک صبح سر زمستونی مردی وارد این شهر شد.وقتی که از قطار پیاده شد، دید همه مردم پا برهنه هستند.هیچ کس کفش به پا نداشت. او از ایستگاه بیرون اومدو سوار تاکسی شد. راننده تاکسی هم کفش نداشت.مرد از راننده پرسید: ببخشید ، چرا مردم این شهر برخلاف مردم شهر های دیگه کفش نمی پوشند؟ راننده گفت: بله درست است ، چرا ما کفش نمی پوشیم؟ چرا؟.......
مرد وقتی به هتل رسید، دید که مردم اونجا هم پا برهنه هستند. مدیر، صندوقدار، پیشخدمت ها همه پا برهنه بودند. از یکی از آنها پرسید: می بینم که شما کفش به پا ندارید. آیا چیزی درباره ی کفش نمی دانید؟ پیشخدمت گفت: چرا ما کفش را می شناسیم. مرد گفت : پس چرا نمی پوشید ؟ پیشخدمت گفت : بله درست است ، چرا کفش نمی پوشیم ؟ و دوباره تکرار کرد چرا کفش نمی پوشیم؟....
آری!!!!!!!! مانند اهالی آن شهر همه ما به دعا اعتقاد داریم. همه ما ایمان داریم که دعا می تواند زندگیمان را متحول کند و ما را احیا کندو بسیاری از خواسته های ما را تحقق بخشد. ما از نیروی اعجاز انگیز دعا آگاهیم . با این حال دعا نمی کنیم. چرا؟ سوال همینجاست . چرا دعا نمی کنیم؟
بازی جهت
با دوستم جایی دعوت بودیم، دنبال آدرس خونه می گشتیم. وارد کوچه که شدیم ،هر دومون آدرس به دست، نگاهمون به پلاک خونه ها بود. اینقدر سرگرم پلاک ها شدیم که وقتی به خودم اومدم دیدم، دوستم داره به سمت انتهای کوچه میره و من ابتدای کوچه ، درست در خلاف جهت هم. می تونین تصور کنین چه صحنه جالبی بوده، هر دو یک آدرس مشخص دستمون بود و مثل آدم های گم شده دنبال یک پلاک معین می گشتیم، ولی هر کدوم در خلاف جهت دیگری به دنبال مقصد بودیم. البته اینجا زمان هم مطرح بوده چون برای ناهار دعوت بودیم و اگر زمان از دست میرفت از ناهار خبری نبود . ایستاده بودم و به حرکت اون دوستم که با شتاب به انتهای کوچه می رفت و جایگاه خودم که تقریباً ابتدای کوچه بود نگاه می کردم .نکته جالب این بود که هر دو تو مسیر بودیم یعنی تو کوچه مورد نظر قرار داشتیم، تا مقصد که خونه مورد نظر بود هم فاصله ای نبود ولی جهت هامون کاملاً با هم فرق می کرد. قاعدتاً کسی موفق بود که در جهت پلاک اون خونه حرکت می کرد، اما دیگری هر چه بیشتر سرعت می گرفت دورتر می شد. قیافه ام دیدنی شده بود سر کوچه ایستاده بودم آدرس به دست یه لبخندی هم می زدم فکر کنم هر کسی تو اون زمان از اون کوچه رد شده بود می گفت دختره مشکل داره خدا کمکش کنه.ولی به نظر من که موضوع خیلی جالبیه.
خیلی هامون تو مسیر زندگی و رشد قرار داریم .مثل همون کوچه ما، و با کمی تلاش به پلاک مورد نظر می رسیم. ولی چرا فقط تعداد محدودی موفق میشن خونه رو پیدا کنن و تا زمان هست به ناهار برسن ؟
به نظر میاد توی این مسیر جهت خیلی مهمه. کسایی می تونن تو این زمان محدود پلاک مورد نظر رو پیدا کنن که روشون و جهتشون به سمت مقصد باشه. و هر حرکت کوچکی تو مسیر اون ها رو به مقصد نزدیک تر می کنه ولی حال کسایی که در خلاف جهت هستن خیلی فرق می کنه اون ها با کوچکترین حرکت هم زمان رو از دست دادن، هم انرژی و از مقصد هم فاصله گرفتن و حالشون میشه مثل من که کاملاً در خلاف جهت اما تو مسیر داشتم حرکت می کردم. تو این فکر بودم که دیدم یه نفر ته کوچه داره بالا پایین می پره و داد و فریاد می کنه. تازه فهمیدم که دوستم پلاک مورد نظر رو پیدا کرده و یه مدتیه داره فریاد می زنه تا من رو از خواب غفلت بیدار کنه. این همون جریان همسفر بودنه. همسفر های خوب در زمان حرکت تو مسیر می تونن به همدیگه کمک کنن که اگه یه وقتی چرخیدی و جهتت عوض شد. زمان زیادی از دست ندید و با یه تلنگر دوباره روت و جهتت به سمت معبود حقیقی باشه. یا حق
دنبال بازی
چند وقت پیش داشتم کتاب می خوندم، که کاغذ های کتابم شروع به ورق زدن کرد. بار اول اهمیت ندادم و به مطالعه ادامه دادم. بار دوم از جایم بلند شدم، ببینم علتش چیه؟ آخه کسی خونه نبود،که حرکتش باعث ورق خوردن کتاب بشه، یا پنجره ای هم باز نبود. خلاصه کل خونه رو گشتم، تا توی اتاق خواب دیدم گوشه پنجره باز شده و هوا جریان پیدا کرده. پنجره رو بستم آمدم و نشستم سر مطالعه. یه چند خطی خوندم، ولی فکرم همش مشغول بود،که چی شد من به سرعت به دنبال علتی برای جابجایی کاغذ ها گشتم ؟ می تونستم اهمیت ندم و این ورق خوردن رو به علت های مختلفی نسبت بدم و به کارم ادامه بدم. اما این کار رو نکرده بودم.وقتی برای یه چیزی به این بی اهمیتی کنجکاو میشم و به دنبال علتش می گردم و مطالعه رو رها می کنم، تا بفهمم جریان چیه، چرا برای مسائل بزرگ زندگیم این کار رو نمی کنم ؟
مگه نمیگن از مسائل کوچک به راه حل های بزرگ می رسیم !!!!!!!!!!!!
داشتم فکر می کردم تو دنیای ما آدم ها هم همین اتفاق میفته. اما برای این مساله کوچک راه حل داریم، اونم گشتن به دنبال علت واقعیه. اما برای مسائل بزرگتر این کار رو نمی کنیم. شاید علتش تنبلی باشه، شاید هم دلایل دیگه ای داشته باشه .نظر شما چیه؟
برای خیلی اتفاق ها تو زندگیمون از جمله تکون خوردن برگ درختان، طلوع و غروب خورشید ، بزرگ شدن کودک دلبندمون یا جریان خون تو بدنمون یا حتی مشکلاتی که برامون پیش میاد و هزاران اتفاق ساده دیگه به دنبال علت واقعیش نمی گردیم و خیلی ساده از کنارشون می گذریم و حتی فکر نمی کنیم چرا این اتفاق بار ها و بار ها افتاده و ما بی تفاوت از کنارش گذشتیم .
شاید این نمونه خیلی کوچیکی باشه که من بهش فکر کردم. مطمئنم اتفاق های ساده دیگه ای هم تو زندگی شما افتاده، که بهش توجه کردین. خیلی زیباست که در پی هر اتفاق ساده ای به دنبال فاعل اصلی اون بگردیم. و اون واقعه رو به هر چیزی نسبت ندیم. موافق نیستین؟
بازی چیدمان
حتماً وقتی بچه بودین با پازل بازی کردین. یا حتی الان هم همراه کوچیکترها در درست کردن پازل همراهیشون می کنین. دنیای بازی های ما شبیه پازله. برای فهمیدن هر موضوعی باید بگردیم تیکه های مربوط به موضوع رو پیدا کنیم و کنار هم بچینیم، تا پازلمون تکمیل بشه. تازه زمانی که پازل کامل شد، می تونیم ببینیم که اصل موضوع چی بوده و اون زمانه که موضوع قابل فهم میشه. چون بوضوح موضوع رو در برابر چشمانمون روشن و واضح می بینیم و تصویر اون تا ابد در ذهنمون حک می شه .
دقت کردین وقتی یک پازل را برای بار اول درست می کنیم، زمان زیادی صرف می شه ، ولی در دفعات بعدی زمان کمتری احتیاجه ؟ چون تصویر کلی پازل در ذهن ما حک شده و با کمی دقت می تونیم دوباره با سرعت بیشتر اون رو کامل کنیم.
تو زندگی ما آدم ها هم بازی های پازلی زیادی وجود دارن. ولی تنها راه، حل کردن و فهمیدن این معماها و پازل ها پیدا کردن تیکه های مناسب و قرار دادن اون ها در جای مناسبه. ممکنه این کار برای بار اول زمان زیادی ببره، ولی برای دفعات بعدی موضوع آنقدر برامون روشن و واضح تصویرگری می شه، که به راحتی می تونیم دوباره تیکه ها رو در کنار هم بچینیم.
اغلب اوقات زمانی که کنار بچه های کوچک می نشینیم و اون ها نمی تونن تیکه های مناسب رو پیدا کنن، ما با راهنمایی کردن و کمک کردن مسیر درست رو نشونشون میدیم. تو این دنیا هم کسانی هستند که زمانی که ما به دنبال تیکه های مناسب برای چیدن پازل زندگیمون هستیم، دستمون رو می گیرن و راهنماییمون می کنن. فقط کافیه تو بازی چیدمان شرکت کنیم و تلاش کنیم تا تیکه های مناسب رو پیدا کنیم.بعد اون ها به ما کمک می کنن، مسیر درست رو پیدا کنیم.
البته یه موضوع بسیار مهم هم وجود داره، اونم اینه که کسانی هم هستند که در لباس دوست می خوان در چیدن اشتباه این پازل به ما کمک کنن. باید بسیار هوشیار باشیم که چه کسی را به عنوان راهنما انتخاب می کنیم.
منم پازل سفرم رو دارم با کمک و راهنمایی می چینم. ممنون از دعاهای زیبایی که برام کردید. اسم همه شماها رو روی کاغذ نوشتم. بردم حرم آقا امام حسین علیه السلام، دعاتون کردم و انداختم تو ضریح. بازم ممنون برای دعاهاتون. یا حق
این دیگه بازی نیست
سلام، سلامی متفاوت تر از سلام های دیگه ای که تا به حال کردم. اولین باره دل نوشته می نویسم ،این دفعه با دفعه های قبل کمی فرق میکنه .آخه دلم یه جورایی هوایی شده. نمی دونم تا به حال اینجوری شدی یا نه! این بار می خوام به این حس جدید اهمیت بدم. می خوام بزارم دلم بپره . می خوام پریدن رو تجربه کنم. حکایت من این دفعه حکایت دله .حس آدمی رو دارم که برای اولین بار از یه بلندی می پره. تجربه تازه ایه. این ها رو گفتم که بگم دارم میرم سفر. می دونم تا به حال همتون قطعاً سفر رفتین و خواهین رفت. اما واقعاً چند نفرمون سفر کردیم برای اون چیزی که باید پیدا کنیم؟ ما همیشه سفر می کنیم تا از دغدغه هامون فرار کنیم، تا خستگی های روزمرمون رو دور بریزیم، تا پدیده های نو ببینیم و تفریح کنیم .اما تا به حال شده از خودتون به خودتون سفر کنید؟
قراره یه همچین سفری برم سفری که احساس کنی یه قدم به حس پیدا شدن نزدیک شدی. نمی دونم چطوری بگم. این بار واژه ها نمی تونن اون حرفی رو که باید بزنم رو بهتون بگن.
یک کلمه، قراره برم کربلا...
کربلا جائیکه، یه روزی که نه خیلی دور نه خیلی نزدیکه اتفاقی افتاده که دل آسمون و زمین لرزیده .جائیکه راه آسمون از زمین باز شده .
شاید موقع این سفر ها که میشه همه می خوان از هم حلالیت بگیرن. ولی من می خوام یه چیز دیگه ازتون بخوام که برام دعا کنید. دعا کنید فرصت هایی رو که اونجا دارم از دست ندم .
برام دعا کنید که رد پاها رو درست پیدا کنم.
ایمان زن نابینا
بزرگی می گفت: سال ها پیش از دهکده ای می گذشتم. داخل کلبه ای مخروبه رفتم. زنی پیر و نابینا را دیدم که آنجا روی زمین نشسته بود. او زنی کاملا بی چیز بود که در میان فقر کامل زندگی می کرد. با دیدن وضع رقت بار و تنهایی اش گفتم: مادر، باید خیلی احساس تنهایی کنی؟. او با صدایی که هنوز در گوشم صدا می کند، گفت: به هیچ وجه. همسایه ها مرا دوست دارند و هر آنچه را که لازم است برایم انجام می دهند.
با تعجب پرسیدم : اما مادر، وقتی که طوفان می وزد و باران از سقف این کلبه چکه می کند، چطور به تنهایی زندگی می کنی ؟ او گفت: من احساس تنهایی نمی کنم قلب من در آفتاب و باران به طور یکسان خوشحال است. در کلام او چیزی بود که به من می گفت این زن پیر نابینا و فقیر دارای راز پنهان شادمانی بود. کنارش نشستم و به چشمانش نگاه کردم. گفت: من احساس تنهایی نمیکنم چرا که معشوق همیشه در کنارم است. در تاریکی و روشنایی، وقتی که همه در خواب هستن "او" را صدا می زنم و "او" بی صدا می آید. با "او" حرف می زنم. با داشتن "او" به چیزی نیاز ندارم. "او" همه چیز در همه چیز است. همچنان که به سخنانش گوش می دادم چشمانم پر از اشک شده بود. صدایم می لرزید. می دانستم در آنجا فردی زندگی می کند که خداوند برای او تنها واقعیت زندگیست.
او گفت: هر آنچه خیر من باشد، خداوند برایم پیش می آورد و هرچه برایم پیش آید، از جانب خداوند برای خیر من است. بدون خداوند هیچگونه شادی حقیقی وجود ندارد. آرامش ما، در اراده و خواست او نهفته است و هرچه بیشتر با خواست "او" هماهنگ شویم سرور معنوی بیشتری روح ما را سیراب خواهد کرد.
حالا به نظر شما کی نابیناست؟
نمایش های مستر بین رو دیدین؟ من از اون برنامه که واسه خودش تولد می گیره خیلی خوشم میاد. می ره کارت پستال فروشی یه کارت زیبا می خره. اون رو به آدرس خودش پست می کنه . بعد میره خونه منتظر می شینه و درست زمانی که پست چی، نامه رو میاره، خیلی ذوق میکنه. با سرعت اون رو باز میکنه و کارت پستال رو کنار کارت های سال گذشته میگذاره. موضوع جالب اینه که تموم کارت ها یک شکل هستن یعنی در طول این سال ها نظر و عقیده اش تغییر پیدا نکرده و همیشه یه منظره خاص رو می خره. یعنی یه آرزویی که شاید خیلی دوست داره بهش برسه و این کار رو از طریق خرید کارت انجام میده.
و ما به این کار ها خیلی می خندیم و لذت می بریم. خوب به نظر شما علت این که ما به این کار ها می خندیم چیه؟
این برنامه ها کارهای خوب یا بد رو به صورت اغراق آمیزی به تصویر می کشن و بازیگر خودش رو به نادانی می زنه تا باعث خنده بشه. در صورتی که در پشت این خنده یه فهم بزرگ وجود داره .
ببینید تو زندگی ما آدم ها، اهمیت و توجه به خود در مرحله پایینی قرار داره و اون رو یه نوع خود خواهی می دونیم و برای خود وجودیمون ازرش قائل نیستیم. بعد توقع داریم که دیگران برای ما ارزش قائل بشن و ما رو مورد توجه قرار بدن .
در صورتی که این یه قانونه، که اگه خودتون واسه خودتون ارزش قائل نشین، دیگران نیز این کار رو نمی کنن .
یه دوستی تو وبلاگش روز تولدش رو به خودش تبریک گفته بود. من خیلی لذت بردم.گفتم کاشکی همه می فهمیدن این کار یعنی چی؟
به خودتون توجه کنید برای متولد شدنتون تو این دنیا برای بودنتون و نفس کشیدنتون جشن بگیرید. چون بعد از شما هستی هم برای شما جشن می گیره و به خاطر بودنتون شادی می کنه. به خودتون اهمیت بدین وجود شما ارزش بالایی داره.
چون خالق بزرگی دارین به خاطر اون بزرگی به خودتون افتخار کنید.
گفته بودم شاید برگردم
دیدی برگشتم ...
شاید برگردم...
بازی وبلاگ تکونی
همه تو این ایام خونه تکونی می کنن. یک سری خونه گلی می تکونن، یک ســــری خونه دلی. چون من
هیچکدوم رو نتکوندم، اومدم سراغ وبلاگم، اینجا رو بتکونم. اینجا هم مثل خونه تکونی یه ظــــــــاهر داره
که معلومه و یه باطن. ظاهرش رو می تونین ببینین که تغییر دادم. ولی باطنش که خیلی مهمتره احتیاج
به همکاری شما داره. مدت زیادیه که اینجا دارم از بازی های زندگی می نویسم به قول یکی از دوستــام
کلی هم شعار دادم. ولی می خواهم با کمک شما یه تغییراتی بدم. حتما در طـــول این مدت که مطالب
من رو می خوندین کلی نظر به ذهنتون رسیده، که می خواستین برای بهتر شـــــدن مطالب بهم بگین.
دوست دارم شما نظر بدین که دوست دارین این روش بازی هـــــــا ادامه پیدا کنه یا نه؟ یـــا وبلاگ خیلی
یکنواخت شده و بهتره از این حالت خارج بشه؟ دوست دارم شما هم تو این وبلاگ تکونی شـرکت کنین.
چون تا به حال مطالب متفرقه ننوشتم و همه مطالب حول محور بازی های بزرگان بوده می خـــــوام نظر
شما رو برای ادامه راه بدونم با تشکر ریتا رحمانی